یکی بودو یکی نبود.یک شهری بود که هرموجود زنده یا غیر زنده ای که درون آن بود،حرف میزد؛برای همین مردمان و بزرگان و کوچکان شهر، اسم این شهر را سخنوران گذاشتند.یکی از پر سروصدا ترین حیوانات این شهر،بلبل سخنگوی این شهر بود که بعد از خروس سحرنخون،دائما می خواند  و هرکس که در ظهر و شب خواب هست،از یک طرف باید خواب باشد و از یک طرف باید صدای بلبل را بشنود!؛مگر اینکه خیلی تنبل باشد و خودش سر و صدا کند،که همچین آدم هایی رفته رفته در  سخنوران درست میشود!.

یکی دیگر از سروصدا کُنونِ شهر،مرغ و خروس سحر نخون شهر هستند.خروس شهر از ساعت 6 صبح تا 12 ظهر قوقولی قوقو میکند تا کسی خواب نماندو مرغ شهر هم از ساعت 9 شب تا ساعت 3 نصفه شب قدقدقدا میکند تا کسی بیدار نماند؛ ولی اینجا جای سوال است که چه کسی با صدای بلبل خوابش میبرد؟؟؟؟ناگفته نماند صدای ساعت های شهر که هر هزارم ثانیه حرف میزنند و صدم و هزارم ثانیه ها ودقیقه ها و ساعت هارا اعلام میکنند تا همه گذرِ زمان را بفهمند و کسی از گذشت زمان اصلاً غافل نشود.بلبل شهر  هم مواقعی حوصله اش سر میرود و یک روزهایی کلّ روز را میخواند.!سخنوران از ساعت 6صبح تا 12 ظهر و از ساعت9شب تا ساعت 3 نیمه شب خیلی پر سروصدا میشود؛چونکه صدای خروس و مرغ و ساعت و بلبل همزمان می آید.ای وای بر سحنوران!شهردار سخنوران هم که دیگر کلافه شده و جوشیده بود،یک شب بدون خبر اهالی شهر به شهر رفت و همه ی بلبل ها ومرغ و خروس هارا از شهر بیرون کرد و ساعتها را در همان محل واقع شده،خورد خاکشیر کرد!مردم شهر هم که دیگر سروصدایی نمی شندیدند خوشحال بودند ولی به کارهایشان ادامه می دادند و کاری به کار این ساکت بودن شهر نداشتند و مواقعی هم خودشان سر و صدا میکردند!.همان شب که شهردار سخنوران سروصدای شهر را ازبین برد،مردم شهر هرروز دیرتر بیدار میشدند و هرشب هم دیرتر می خوابیدند و هرروز بدون صدای مرغ و خروس و بلبل و ساعت هم خسته تر میشدند و کم کم اسم شهر از سخنوران به تنبلستان تبدیل شد!یک ماه و دوماه از تعویض اسم تنبلستان میگذشت و مردم شهر هم اینگونه عمل میکردند:ه 2ساعت یک بار حسابی میخوابیدند؛کارهایشان را سخت ترانجام میدادند و انگار که 1000 سالشان است و درکوه اورست زندگی میکنند!!!!!!!شهردارهم که ازاین ماجرا خبر دار نشده بود،به کارهای عجیب و غریبش ادامه میداد.بالاخره12سال بعد از بی سروصدا شدن تنبلستان میگذشت که شهردار تصمیم گرفت به شهر برود وببیند اوضاع خوب است یا نه؟ ولی وقتی که به اواسط شهر رسید،با اعلامیه ی بزرگی مواجه شد که درآن نوشته بود:«سلام جناب شهرندار!اکنون که این اعلامیه را میخوانید،ما همگی در خواب عمیق هستیم و صدای خروپف های مان راهم میشنوید.به دلیل اینکه جنابعالی شهر سخنوران را بیصدا کردید،و البته ماراهم خسته و کوفته قلقلی تر کردید،ما مردمان شهر اسم شهرمان را ازسخنوران به تنبلستان{سخنوران اسبق}ارتقا دادیم.هرروز و هرشب بدون صدای بلبل وساعت و مرغ و خروس،همیشه خسته ایم و حالا که 12سال تنبلیمان میگذرد،دیگر توان نداریم که بیدار شویم.یک فکری به حال ما بکن.خروپف!

از طرف:اهالی شهر تنبلستان{سخنوران اسبق}

وهمه ی این حرفها واقعی بود و صدای خُرُّپُف هم می آمد!شهردارکه خیلی متعجّب شده بود، باخود گفت:«این چه وضعه اعلامیه نوشتنه؟انگار وصیت نامه نوشن!من نزدیک بود گریه ام بیاد کل شهر رو سیل ببره.!»شهردار که همچنان با حیرت در شهر را میرفت،اول به سراغ اهالی شهر رفت ولی صدای خُرُّوپُف شنید،یعنی جوابش!شهردار  که کم کم داشت نگران میشد،باخود گفت:«ای بابا اینا چرا اینجوری شدن؟یه شهر رو بی سروصدا کردیما!کوه که جابه جا نکردیم حداقل!بذار برم همونا رو برگردونم.»و بعد هم رفت به سراغ شهر های همسایه و هرچه موجود زنده یا غیر زنده برای پر سروصدا شدن شهر بود،به شهر خودش آورد.یک سال گذشت و....دوسال گذشت و.... سه سال گذشت و ...... گذشت و گذشت تا 12 سال گذشت و بالاخره یکی از دانایان شهر بیدار شد و گفت:«چرا انقدر شهر پرسروصداست؟ای داد بی داد!!کمک»و بعد هم به تنبلیش ادامه داد و گرفت و خوابید و کاری به کار پرسروصدا شدن شهر نداشت!هرچه صدای سخنگو های شهر بیشتر میشد،صدای خُرُّوپُف مردم شهر هم بیشتر میشد و بجای اینکه مردم بیدار شوند و به کارهایشان ادامه بدهند،با سخنگو های شهر همکاری میکردند و شهر را به صدای خُرُّوپُف هم باید عادت میکرد!هزاران سال گذشت و گذشت ولی فقط شهر اینگونه بود که صدای بیرون شهر بیشتر میشد وصدای خُرُّوپُف و تنبلی هم به گوش میرسید.شهر هم در دلش این را میگفت:{وای چه مردم تنبلی!}شهردار هم که دیگر پیر شده بود و از این اوضاع کلافه و عصبانی شده بود،تصمیم گرفت که مردمش را به خسارت دادن دعوت کند و سه سال  به چاپ کردن{ قبض خواب} خودش را سرگرم میکرد و در رویاهایش بود!بعد از سه سال که مردم تنبلستان به تنبلی هایشان ادامه میدادند،شهردار به شهرش رفت تاکه قبض هارا بین مردمش پخش کند.خوشبختانه بعد از 5 روز از آمدن قبض خواب گذشت و مردم شهر تنبلستان خودرا بیدار کردند.اول به سراغ شهر رفتند تا ببینند که چه اتّفاقی افتاده و موقعی که به صندوق های پستشان رسیدند،با همچین مطلبی مواجه شدند:{باسلام،به دلیل خوابیدن هزاروچند ساله تان و سخنور شدن شهر تنبلستان{سخنوران اسبق}و خواب غیر مجاز،در این صندوق پست 2500 قبض خواب که مبلغ هرکدام یک میلیون تومان هست و جمعاً میشود دومیلیارد و پانصد میلیون تومان که باید این مبلغ را بپردازید و به دفتر شهرداری تحویل بدهید.از طرف شهردار سخنوران{تنبلستان اسبق}.مردم شهر هم که از این ماجرا عصبانی شده بودند،به دفتر شهرداری زنگ زدند و ماجرا را پرسیدند و شهردار هم که از این همه پرسش کلافه در جواب همه شان گفت:«خب!چونکه من به حرفتون گوش کردم و شهر رو پر سروصدا کردم ولی شما گرفتتید وهزاران سال خوابیدید و  ومن راهم پیر کردید واین تنبلی غیر مجاز حساب  میشه به اندازش باید پول بدین. حالا که جوابتون رو گرفتنین بیاین پول قبضاتون رو بدین.»وبعد هم تلفن را قطع کرد.مردم هم که انقدرا هم پول نداشتند، زرنگی کردند وبه جای اینکه پول بپردازند،حال شهردار را گرفتند و دو میلیاردو پانصد میلیون روز به خوابیدن پرداختند!نه به آن اول ها که خیلی زرنگ بودند نه به این و آخر که کاملا خواب هستند!خلاصه،این مردم شهر که شهردارشان را حسابی نابود کرده بودند،شهر دار هم تصمیم گرفت که از این شهر بیرون برود و مردمانش را به حال خود رها کند؛وهمین کارراهم کرد و از شهرش رفت و دیگر هم برنگشت ولی اصلاً پشیمان نشد؛ و مردم تنبلستان هم هیچوقت بیدار نشدند و همچنان با سروصداهای شهر همکاری خُرُّوپُفانه میکردند!

 

 

 

پایان داستان پنجم

تا داستان بعدی خدانگهدار