یکی بودو یکی نبود.یک مردی در یک روستایی زندگی میکرد و اسمش مزرعه دار نانمونه بود؛مزرعه دار نانمونه یک مزرعه داشت که در مزرعه اش هرچی که نیاز داشت مثل "تلویزیون و خانه ی اضافی و ....."رشد میکرد؛واسم مزرعه اش را مزرعه ی طلایی گذاشته بود. مزرعه ی طلایی به این شکل عمل میکرد که مزرعه دار نانمونه اوّل هر نیازش را درسیستم مزرعه ثبت میکرد و بعد از 5 ثانیه،آن وسیله یا چیز دیگری که نیاز داشت از خاک مزرعه مثل یک موشک جنگی سَرَش بالا می آمد و خود محصول مورد نیاز مزرعه دار نانمونه خودبه خود پاورچین میشد از درب خانه ی مزرعه دار را میزد و اگر مزرعه دار دردب را باز نمیکرد،خود محصول شیشه را می شکاند و به خانه ی مزرعه دار میرفت؛و بعد وقتی که مزرعه دار کارش با این محصولی که از مزرعه اش رشد کرده،خود محصول پاورچین میشود و از درب خانه ی مزرعه دار میرود و به درون خاک مزرعه میرود؛حتی یک مواقعی بعضی از محصولات مزرعه کم صبری میکردند و تا به خانه ی مزرعه دار نیامده از دیوار مزرعه بالا میروند و برای همیشه از خانه ی مزرعه دار نانمونه فرار میکردند و مزرعه دار هم که این ماجرا را میدانست،با شلنگ به دنبال محصول فرار کرده میرفت ولی با همان شلنگ و هم بدون محصول بازمیگشت.اهالی روستاهم که بعداز چندین سال  این موضوع رافهمیدند از این به بعد به جای اینکه برای نیازهایشان به مغازه بروند و خرید کنند،هر روز لیست خریدشان را مینوشتند و به مرد مزرعه دار میدادند که در صرف 5 ثانیه لیست خریدشان فراهم شود.مرد مزرعه دارهم این کاررا قبول کرد و روز اوّل تمام اهالی روستا آمدند و لیست خریدشان را دادند و مواد درونش را تحویل گرفتند و رفتند.مرد مزرعه دار یادش رفته بود که به اهالی روستا بگوید که بعد از استفاده شان محصولات را برگردانند و اگر بر نگردانند مزرعه خراب میشود و میسوزد!حالا هم که بخواهد این موضوع را بگوید ،اهالی روستا مخالفت میکنند و قبول نمی کنند.ولی مزرعه دار یک راه حل بهتر پیدا کر؛به خودش گفت:«آهان فهمیدم!به اهالی میگم که لیست خریدتان برای مزرعه ی من سنگین بودمزرعه ام خراب شد و دیگر نیایید.آره.بهشون دروغ میگم.»روز دوم همه ی اهالی روستا آمدند که مثل روز قبل لیست خریدشان را بدهند و مواد مورد نیازشان را تحویل بگیرند.امّا مزرعه دار جلوی در ورودی باغ آمد و گفت:«ای اهالی روستا!خبر خبر.قار،قار.دیروز که لیست خریدتان را تحویل گرفته اید،انقدر که لیست خریدتان  سنگین بود مزرعه خراب شد و سوخت.دیگر به اینجا نیایید.»و بعد هم رفت.اهالی روستا هم خیلی ناراحت شده بودند،رفتند و دیگر برنگشتند.مرد مزرعه دارهم از این همه لیست خرید راحت شد.بعد هم به پیش سیستم مزرعه اش رفت و گفت:« ای مزرعه ی طلایی ام !راحت شدی؟دیگه کسی نمیاد.الان خوشحالی یا نه؟»مزرعه ی طلایی با ناراحتی گفت:«نه!چرا این کارو بامن کردی؟اگه ازشون پول میگرفتی میتونستن دیگه موادی که ازمن میگرفتن رو برنگردونن.تا فردا صبر میکنم اگه کسی رو نیاری خراب میشم.»مزرعه دار نانمونه با ناراحتی گفت:«نه نه لطفاً خراب نشو!الان میرم بهشون میگم که فردا بیان.»و بعد به سراغ اهالی روستا رفت تاکه صحبت مزرعه طلایی را بگوید.ولی انقدر اهالی روستا سخت میگرفتند با اینکه کل اهالی روستا 50 نفر بودند،5روز صحبت با اهالی روستا طول کشید!بالأخره بعد از 5 روز صحبت و بگومگو از 50 نفر فقط 20 نفر از اهالی روستا قبول کردند که برای خرید بیایند ولی مزرعه ی طلایی هم صبرکرد و خراب نشد!بعد از 5 روز مرد مزرعه دار موضوع 20 نفر رابه مزرعه ی طلایی اش گفت و بعد هم مزرعه ی طلایی گفت:«همین هم خوب است.خب از فردا شروع میکنیم.»فردا شد؛ولی خبری از اهالی روستا نشد.مرد مزرعه دار تعجّب کردو نگران شد.مزرعه ی طلایی به مرد مزرعه دار گفت:«چی شد پس؟من دارم خراب میشم زود باش!»مرد مزرعه دار هم گفت:«الان بهشون زنگ میزنم.صبر کن! خراب نشو.»و بعد هم به همون 20 نفر پیام داد که چی شد پس نیومدین؟«ولی خبری نشد!مزرعه ی طلایی گفت:«الان خراب میشم123»وبعد هم خراب شد ولی مزرعه دار خبردار نشد.مرد مزرعه دار هم که منتظر جواب پیام ها بود،دیگر عصبانی و بیخیال پیام هاشد و به سراغ سیستم مزرعه رفت.ولی دید که از سیستم دود بلند میشود و مزرعه ی طلایی هم سیاه شده است و دود هم از اش بلند میشود!»بعد هم فهمید که مزرعه خراب شده است!بعد هم باخودش گفت:«ای وای چه کار کنم مزرعه ام خراب شد.»بعد هم یک جرقّه ای به ذهنش خورد و با خود گفت:«آهان فهمیدم برم جعبه ابزارم رو بیارم و درستش کنم.»و همین کارراکرد.کلّ سیستم مزرعه را زیرو رو کرد ولی نشد.دوباره با خودش گفت:«ای بابا!نمیشه دیگه باید برکم یه مزرعه ی دیگه پیداکنم.حالا مزرعه ی طلایی کجابود؟»مرد بدون مزرعه همینطور شهر ها و کشور هارا گشت ولی مزرعه کجابود!تصمیم گرفت که به فضا سفر کند و آنجاهم یه گشتی بزند.این مرد همینطور سیارات منظومه ی شمسی را گشت ولی مزرعه ی طلایی پیدا نکرد.به بیرون از منظومه ی شمسی رفت و یک سیاره ی ناشناس به نام برادر پلوتون پیدا کرد که یک مزرعه ی طلایی خیلی بزرگ پیدا کرد که همه چیز در آن میروید و رفت و آنجا را گرفت.مزرعه دار 1 ماه بااین مزرعه زندگی کرد ولی بعد از یک ماه این مزرعه هم با مزرعه دار نانمونه  راه نیامد و سوخت.مرد هم اکنون بدون مزرعه که دیگر پشیمان شده بود و تصمیم گرفت که دنبال کاری بگردد و دیگر نیازهایش را از مغازه ها بخرد و دیگردنبال مزرعه ی طلایی نباشد.

 

 

 

 

 

 

 

پایان داستان چهارم

تا داستان بعدی خدانگهدار