روزی بودو روزگاری.مردی بود که هروسیله ای که در خانه اش داشت،باهایش لَجبازی میکردند و برخلاف آن چیزی که باید باشند،عمل میکردند!؛ولی خود وسایل لجباز هم نمیدانستند چرا این کار را میکنند!!!!مثلاًپنکه به جای بخاری عمل میکرد و بخاری هم به جای پنکه و کولر هم که کار نمیکرد.!تلویزیونش جای آب میوه گیری کار میکرد و آبمیوه گیری هم جای غذاساز.!مبل هم به جای فِر کار میکرد و اجاق گاز هم به جای رَنده کار میکرد و سی دی خوان هم به جای شارژر لِه کن بودو..........چیزهای دیگر که از این سایل لجباز تر هم بودند.انقدر گذشت و گذشت و گذشت و....تا که 30سال بعد از لجبازی کردن وسایل خانه ی این مرد،این مرد عصبانی شد و همه ی دستگاه هایش را دور انداخت و بعد هم رفت و مدل جدید آن وسایل را خرید؛ولی بازهم سیستم همین شکلی بود و بازهم وسایل خانه ی آن مرد باخودش لجبازی کردند و به همانگونه ی وسایل قبلی خانه ی این مرد عمل کردند و برخلاف کار اصلی شان عمل کردند!مرد هم که دوباره عصبانی شده بود،همه ی وسایلی که خریده بود را دور انداخت و دوباره همان وسایل را خرید.معلوم نیست چقدر پول داشت که دوبار این وسایل را خرید.ولی بازهم سیستم همینجوری بود و وسایل خانه با مرد،لَج داشتند و برخلاف کار اصلیشان عمل میکردند.وقتی که مرد دلیل لجبازی کردن با او را پرسید،این جواب را شنید:«وقتی که تو پدربزرگهای مارا خریده بودی و اذیتشان میکردی و وقتی هم دورخت انداختیشان،از درون سطل زباله برای ما وصیت نامه فرستادند و گفتند که اگر شماهارا خریدند،باهایش لجبازی کنید تا درس عبرتی از آن موقع بگیرد.ماهم گفتیم چشم و حالا هم داریم با تو لجبازی میکنیم تا درس عبرتی از آن موقع بگیری  نمیگیری.»ولی این وسایل دروغ بزرگی می گفتند.مرد هم گفت:«من همین که دارم شمارا چندسال چند سال دور میندازمتان،یعنی که درس عبرت گرفتم.بله»و دستگاه های لجباز هم بعد از شنیدن این جواب،سوختند و نابود شدند. و دیگر هم بازسازی نشدند.و مرد هم به خیال اینکه همین دستگاه هارا دوباره بخرد،حتماً کار میکنند،دوباره همین دستگاه هارا خرید ولی این دستگاه ها هم کار نکردند.مرد هم همینطور 2 سال گذشت و این مرد وسایل خانگی خرید و دور انداخت که خسته شد و رفت به یک کشور دیگر تا که ببیند آنجا میتواند وسیله ی خانگی غیر لجباز پیدا کند یا نه.و به کشور دیگر رفت و برای اینکه مطمئن شود وسایل سالمَند یانه،در همان مغازه آن وسایل را امتحان کردند که وسایل سالم بودند؛ولی وقتی که به کشور خودش برگشت،همه ی وسایل صدای یک جرقّه دادند و بومممممممم!ترکیدند.ولی مرد همچنان به کارهایش ادامه میداد و وسایلی که میخرید را ردّ و بدل میکرد ولی هیچکدام از وسایل خوب از آب در نیامدند و تا به پیریز برق میرسیدند،تِلِپ میسوختند و از بین میرفتند!ولی دلیلش همچنان معلوم نبود ولی انقدر وسیله ها ردّ و بدل میشد،دیگر برای وسایل وقت وصیت نامه نوشتنی نبود که بخواهد دلیلش نوشتن وصیت نامه از طرف هزارن نسل قبل این وسایل باشد!مرد که انقدر با این وسایل وَر رفته بود و خسته شده بود، خود وسایل دور انداخته شده  همه شان به خانه مرد دور انداز رفتند و میخواستند که در خانه اش کار کنند!و از زیر آن همه آواره،پاورچین شدند و به خانه ی همان مردی که باهایش لجبازی کردند،رفتند؛و وقتی هم رسدند و زنگ خانه اش را زدند،مرد که در را بازکرد،حسّابی تعجب کرده بود که این همه وسایلی که باهایش لجبازی میکردنده اند،برگشتند.بعد هم مرد باتعجّب گفت:«چرا برگشتین؟؟من اینهمه جا توخونم ندارم که بخوام شماها رو جا بدم؟؟»وسایل خانه هم جواب دادند:«6-5 تا خونه ی اضافی برات گرفتیم که ما هارو جا بدی واگه الان بیای بیرون ساختمونتو ببینی،6تا طبقه ساختیم که بتونی ماهارو جا بدی.البته ما ها دیگه دست و پاورچین شدیم،خودمون میریم بالا یه جایی خودمون رو جا میکنیم.»و بعد هم مرد به بیرون از خانه اش رفت و دید که بلندترین ساختمان کوچه،متعلّق به آن هست و تا 6 طبقه به خانه اش اضافه شده است؛ولی این طبقات ازهیچ سیمان و مصالحی ساخته نشده و و خود وسایل خانه این همه طبقات را ساخته اند و هزاران تا سنگ عجیب و غریب روی همدیگر گذاشته بودند جوری که فقط خودشان میتوانند روی اون سنگ ها بایستند و وقتی که مرد به سراغ طبقات بالایی رفت،تا پایش را به خانه های طبقات گذاشت،تمام 6طبقه فرو ریخت و فقط یک متر خاکِشیر باقی ماند!!یعنی تمام سنگ ها و وسایل خانه ها غیر از خود مرد،همه شان خورد خاکشیر شده بودند و هیچی ازشان باقی نمانده بود و مرد هم که ناراحت شده بود،همانجا همه ی پودر ها را دفن کرد و یک سنگ قبر هم روی آن گذاشت و یک خانه ی جدید هم خرید و دیگر به سراغ قبر آنها نرفت تا که ایندفعه آنها درس عبرتی بگیرند که این کار را نکنند.ولی در آخر معلوم نشد که چرا این وسایل با مرد خانه دار اینگونه لجبازی می کردند.و آن مرد انقدر تحقیق کرد که فهمید وسایلی که می خرید نو نبوده و دست دوم بوده است و برای همین اینجوری در لجبازی این وسایل قرار میگیرفت.

 

 

پایان داستان سیزدهم

تا داستان بعدی خدانگهدار

Ghesehpesteh.blogfa.com