داستان های طنز(طنزستون)

طنزستون،سرزمین طنز ها

داستان سیزدهم:لجبازان

روزی بودو روزگاری.مردی بود که هروسیله ای که در خانه اش داشت،باهایش لَجبازی میکردند و برخلاف آن چیزی که باید باشند،عمل میکردند!؛ولی خود وسایل لجباز هم نمیدانستند چرا این کار را میکنند!!!!مثلاًپنکه به جای بخاری عمل میکرد و بخاری هم به جای پنکه و کولر هم که کار نمیکرد.!تلویزیونش جای آب میوه گیری کار میکرد و آبمیوه گیری هم جای غذاساز.!مبل هم به جای فِر کار میکرد و اجاق گاز هم به جای رَنده کار میکرد و سی دی خوان هم به جای شارژر لِه کن بودو..........چیزهای دیگر که از این سایل لجباز تر هم بودند.انقدر گذشت و گذشت و گذشت و....تا که 30سال بعد از لجبازی کردن وسایل خانه ی این مرد،این مرد عصبانی شد و همه ی دستگاه هایش را دور انداخت و بعد هم رفت و مدل جدید آن وسایل را خرید؛ولی بازهم سیستم همین شکلی بود و بازهم وسایل خانه ی آن مرد باخودش لجبازی کردند و به همانگونه ی وسایل قبلی خانه ی این مرد عمل کردند و برخلاف کار اصلی شان عمل کردند!مرد هم که دوباره عصبانی شده بود،همه ی وسایلی که خریده بود را دور انداخت و دوباره همان وسایل را خرید.معلوم نیست چقدر پول داشت که دوبار این وسایل را خرید.ولی بازهم سیستم همینجوری بود و وسایل خانه با مرد،لَج داشتند و برخلاف کار اصلیشان عمل میکردند.وقتی که مرد دلیل لجبازی کردن با او را پرسید،این جواب را شنید:«وقتی که تو پدربزرگهای مارا خریده بودی و اذیتشان میکردی و وقتی هم دورخت انداختیشان،از درون سطل زباله برای ما وصیت نامه فرستادند و گفتند که اگر شماهارا خریدند،باهایش لجبازی کنید تا درس عبرتی از آن موقع بگیرد.ماهم گفتیم چشم و حالا هم داریم با تو لجبازی میکنیم تا درس عبرتی از آن موقع بگیری  نمیگیری.»ولی این وسایل دروغ بزرگی می گفتند.مرد هم گفت:«من همین که دارم شمارا چندسال چند سال دور میندازمتان،یعنی که درس عبرت گرفتم.بله»و دستگاه های لجباز هم بعد از شنیدن این جواب،سوختند و نابود شدند. و دیگر هم بازسازی نشدند.و مرد هم به خیال اینکه همین دستگاه هارا دوباره بخرد،حتماً کار میکنند،دوباره همین دستگاه هارا خرید ولی این دستگاه ها هم کار نکردند.مرد هم همینطور 2 سال گذشت و این مرد وسایل خانگی خرید و دور انداخت که خسته شد و رفت به یک کشور دیگر تا که ببیند آنجا میتواند وسیله ی خانگی غیر لجباز پیدا کند یا نه.و به کشور دیگر رفت و برای اینکه مطمئن شود وسایل سالمَند یانه،در همان مغازه آن وسایل را امتحان کردند که وسایل سالم بودند؛ولی وقتی که به کشور خودش برگشت،همه ی وسایل صدای یک جرقّه دادند و بومممممممم!ترکیدند.ولی مرد همچنان به کارهایش ادامه میداد و وسایلی که میخرید را ردّ و بدل میکرد ولی هیچکدام از وسایل خوب از آب در نیامدند و تا به پیریز برق میرسیدند،تِلِپ میسوختند و از بین میرفتند!ولی دلیلش همچنان معلوم نبود ولی انقدر وسیله ها ردّ و بدل میشد،دیگر برای وسایل وقت وصیت نامه نوشتنی نبود که بخواهد دلیلش نوشتن وصیت نامه از طرف هزارن نسل قبل این وسایل باشد!مرد که انقدر با این وسایل وَر رفته بود و خسته شده بود، خود وسایل دور انداخته شده  همه شان به خانه مرد دور انداز رفتند و میخواستند که در خانه اش کار کنند!و از زیر آن همه آواره،پاورچین شدند و به خانه ی همان مردی که باهایش لجبازی کردند،رفتند؛و وقتی هم رسدند و زنگ خانه اش را زدند،مرد که در را بازکرد،حسّابی تعجب کرده بود که این همه وسایلی که باهایش لجبازی میکردنده اند،برگشتند.بعد هم مرد باتعجّب گفت:«چرا برگشتین؟؟من اینهمه جا توخونم ندارم که بخوام شماها رو جا بدم؟؟»وسایل خانه هم جواب دادند:«6-5 تا خونه ی اضافی برات گرفتیم که ما هارو جا بدی واگه الان بیای بیرون ساختمونتو ببینی،6تا طبقه ساختیم که بتونی ماهارو جا بدی.البته ما ها دیگه دست و پاورچین شدیم،خودمون میریم بالا یه جایی خودمون رو جا میکنیم.»و بعد هم مرد به بیرون از خانه اش رفت و دید که بلندترین ساختمان کوچه،متعلّق به آن هست و تا 6 طبقه به خانه اش اضافه شده است؛ولی این طبقات ازهیچ سیمان و مصالحی ساخته نشده و و خود وسایل خانه این همه طبقات را ساخته اند و هزاران تا سنگ عجیب و غریب روی همدیگر گذاشته بودند جوری که فقط خودشان میتوانند روی اون سنگ ها بایستند و وقتی که مرد به سراغ طبقات بالایی رفت،تا پایش را به خانه های طبقات گذاشت،تمام 6طبقه فرو ریخت و فقط یک متر خاکِشیر باقی ماند!!یعنی تمام سنگ ها و وسایل خانه ها غیر از خود مرد،همه شان خورد خاکشیر شده بودند و هیچی ازشان باقی نمانده بود و مرد هم که ناراحت شده بود،همانجا همه ی پودر ها را دفن کرد و یک سنگ قبر هم روی آن گذاشت و یک خانه ی جدید هم خرید و دیگر به سراغ قبر آنها نرفت تا که ایندفعه آنها درس عبرتی بگیرند که این کار را نکنند.ولی در آخر معلوم نشد که چرا این وسایل با مرد خانه دار اینگونه لجبازی می کردند.و آن مرد انقدر تحقیق کرد که فهمید وسایلی که می خرید نو نبوده و دست دوم بوده است و برای همین اینجوری در لجبازی این وسایل قرار میگیرفت.

 

 

پایان داستان سیزدهم

تا داستان بعدی خدانگهدار

Ghesehpesteh.blogfa.com

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی مرادی

داستان دوازدهم:مغازه های جابه جایی

روزی بود و روزگاری. یک شهری بود که در آن مغازه هایش جابه جایی بودند و یک اسمی بالای تابلویشان زده بودند،ولی شغلشان یک جور دیگر بود؛مثلاً اگر بالای تابلوی یکی از مغازه ها{میوه فروشی}نوشته بود،شغل اصلی شان [مرکز تعمیرات کامپیوتر] بود!!مردم هم که این را نمیدانستند،فقط به تابلو ها توجّه میکردند و وقتی که میخواستند به میوه فروشی بروند،به مرکز تعمیرات کامپیوتر می رسیدند و درخواست میوه جات میکردند ولی اشتباه گرفته بودند!!!مثلاً وقتی میخواستند به مرکز تعمیرات کامپیوتر بروند،به میوه فروشی میرسیدند و به میوه فروش میگفتند که گوشیم رو درست کن ولی میوه فروش میگفت:«شما اینجارو اشتباه گرفتین؛اگه به زور میخواین اینجا گوشیتون رو درست کنم،گوشیتون رو زیر هندونه ها بذارید،وقتی خوردِخاکِشیر شد بردارینش فوقش درست میشه دیگه.آب هندونه میره توش بعد هم درست میشه.!!!»بعد هم مشتری همین کاررا کرد ولی بعد از ده دقیقه ماندن زیر هندونه،وقتی  مشتری هندونه را از روی گوشی اش؛فقط پودر خاکشیر دید و گوشی اش نابود شده بود!واقعاً تعمیرات الان تعمیرات عجیبی داره!!هر مغازه ای که میرفتند یک مغازه ای بود که  تابلوی آنه یک چیز بود ولی درون خود مغازه یک شغل دیگر درحال اجرا بود!.مردم شهر هم که ذهن حفظ کردن اینهمه تابلو و مغازه ی جابه جا را نداشتند،همیشه به مغازه های اشتباه میرفتند ولی هیچ و قت هم نیاز هایشان برطرف نمیشد مگر اینکه حسابی دنبال مغازه ی مورد نظرشان بگردند ولی مردم این شهر ،حال این کارهارا نداشتند و به همان خدمات اشتباهی و عجیب و غریب،راضی بودند.مردم که مانده بودند چرا مغازه های شهر تابلوهایش با درون خود مغازه فَرق دارد،یک روز به شهرداریِ شهر رفتند تاکه دلیل این ماجرا را از او بپرسند.وقتی که مردم شهر به دفتر شهرداری  رفتند و این سوال را از شهردار پرسیدند،شهردار هم گفت:«من هم خبر ندارم که چه خبراست.فردا می آیم به شهر مشکل و را برطرف میکنم.»مردم هم گفتند:«تو که شهردار هستی هم از این ماجرا خبر نداری؟؟»و بعد هم رفتند.فردا شد.وقتی که همه ی مغازه ها باز شدند،شهردار به شهر رفت و خودش هم که ظاهرِ شهر را دیده بود،حسابی تعجّب کرده بود،تَک به تَک به سراغ مغازه ها رفت و این دلیل را از مغازه دار ها پرسید؛ولی مغازه دار ها هم دلیل این سئوال را نمیدانستند و میگفتند که خودتان به ما گفتید که اینگونه عمل کنیم.شهردار که خودش هم که مغزش گیرکرده بود چرا مغازه های شهرش،تابلوهایشان بر خلاف مغازه ی اصلی شان است،به سراغ شهردار های سابق شهرش رفت و این ماجرا را برای آنها تعریف کرد ولی آنها هم جواب دادند ماهم از این ماجرا خبر نداریم.شهردار که دیگر داشت نابود میشد،به نزد شهردار های خیلی اسبق شهرش رفت و این ماجرا را هم برای آنها توضیح داد،ولی جواب آنها متفاوت بود.جواب آنها این بود:«اوّل که اسم شهر مغازه های جابه جا نبود.ولی ماهم از این ما جرا خبر نداریم و شاید از اوّل که ما شهردار بودیم،عادت مغازه های شهر اینگونه بوده وما هیچ خبری نداشتیم.با اینکه شهردار بودیم!»شهردار الان شهرِ مغازه های جابه جایی  هم که مانده بود به پیش چه کسی برود تا آن  کس ماجرا را بداند؟؟شهردار فکر کرد و فکر کرد و فکر کرد،تا که یک فکری به ذهنش رسید.به فکرش این رسید که همه ی تابلو ها را از بالای مغازه ها بِکَنَد و مغازه ها بدون تابلو باشند.و یک روز که میخواست همین کار را بکند،مغازه دار ها اعتراض کردند و گفتند:«چرا میخواهی این کار را بکنی؟داشتیم خوش میگذراندیم ها خیلی خوب بود!همون خدمات اشتباهی که مردم میدادیم خودمان خنده مان میگرفت چرا به اینجا مراجعه کردند ولی اشتباه کردند.بعد هم مغازه هایمان تابلو نداشته باشد که دیگر مردم قاطی میکنند که باید به کدام مغازه بیایند تا آن چیزی که میخواهند را به دست بیاورند.پلاک هم که هنوز برایمان نَزَدی.حداکثر بذار همینجوری خوش بگذرونیم.!»شهردار هم که از این جواب مغازه دار ها خنده اش گرفت،درجواب به آنها گفت:«الان من پلاک بزنم براتون،مردم شهر مگه عدد پلاک هارا حفظ میکنند؟؟؟بعد هم خوش میگذرانید که مثلا یکی از مردم به میوه فروشی برای تعمیر گوشی اش میرود و گوشی اش زیر هندونه خوردِخاکشیر میشه؛این هم شد خوش گذرانی؟؟»شهردار که این حرفها را به مغازه دار ها گفت،خودش هم خنده اش میگرفت که ماجرا از چه قرار است برخلاف اینکه باید جدّی باشد؛ولی خودش هم بعد از اتمام حرفش،حسابی به حرف خودش میخندید چونکه به عقل مردمش هم فکری عجیب و غریب کرده بود و البته خدمات اشتباهی..!!مغازه دارها ه گفتند:«خُب اینکه خیلی خوبه.خدمات اشتباهی.البته با این عَقلی که مردم شهر ما دارند،اِمکان نداره که بتونن این همه اسم فروشگاه و پلاک هارو حفظ کنن.حالا آقای شهردار بذار همینجوری اوضاع پیش بره یا حداقل از شهرداران اسبق این شهر رضایت بگیر و البته ما مغازه دار هاهم باید راضی باشیم که راضی نیستیم.پس به فرمایید به دفترتان و اونجا کارهاتون رو انجام بدین اینهمه هم برای ما قبض نفرستید.»و بعد هم به ادامه ی کارهایشان  به مغازه رفتند.شهردار که با این وضعیت،عصبانی شده بود،همان شب موقعی که همه ی فروشگاه های شهر تعطیل شد و مغازه دار هاهم به خانه هایشان رسیدند،به سراغ مغازه های شهر رفت و خودش جای همه ی تابلو هارا درست کرد.روز بعد که مغازه دار ها میخواستند به مغازه هایشان بروند،دیدند که تابلوهایشان به یک مغازه ی دیگر وصل شده و تابلوی شغل واقعیشان به بالای مغازه چسبیده است.مغازه دار ها که قاطی کرده بودند،به مغازه های اشتباهی رفتند  ولی به مغازه ای که تابلوهای قبلیشان بود،رفتند و خودشان هم قاطی کرده بودند.!وقتی که مغازه دارها به دفتر شهرداری رفتند و ماجرا را تعریف کردند و دلیلش را هم پرسیدند،شهردار جواب  داد:«چون خودم هم قاطی کرده بودم که اگر با مغازه ای کارداشتم،باید به کدام مغازه بروم و کارم را انجام بدهم.الان هم مردم راحت شدند هم من.شما ناراحتید اشکالی نداره.عادت میکنید!»مردم هم که از این ماجرا خوشحال شده بودند،دیگر درست به کارهایشان میرسیدند و مثلاً اگر میخواستند گوشی شان را تعمیر کنند،دیگر نیازی نبود که به میوه فروشی بروند و گوشی شان را زیر هندونه ها خوردِخاکِشیر کنند.ولی مغازه دار ها همچنان قاطی میکردند که باید به کدام فروشگاه برای کارشان بروند!!!!

 

 

 

 

پایان داستان دوازدهم

تا داستان بعدی خدانگهدار

  

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی مرادی

داستان یازدهم:شهر بی قانون و شهردارش

روزی بودو روزگاری.یک شهری وجود داشت که هیچ قانونی نداشت و به شهر بی قانون معروف بود.شهربی قانون که هیچ قانونی نداشت،مردمانش هم بی قانون زندگی میکردند؛خیابان هایش همیشه ترافیک و تصادف بود و پلیس و چراغ راهنمایی و رانندگی و خط و پُل عابر پیاده هم نداشت؛عابران هم که می خواستند از یک طرف خیابون به یک طرف دیگر خیابون بروند،باید انقدرصبر میکردند تا یک تصادف خیلی ناجور یا یک دعوای طولانی به راه می افتاد و سریع به طرف دیگر خیابان میرفتند تا با ماشین های بی نظم برخورد نکنند.و نگویم که درمدرسه هایش!!مدرسه هایش در حیاطشان  صف نداشت و شاگردانش در هر زنگ تفریح هر دانش آموزی به کلاس دلخواه خودش میرفت و درآن زمان در آنجا درس میخواند و البته اوّل سال تحصیلی  هم مدرسه کلاس بندی نداشت!!!درخانه های این شهر چه میگذشت؟!درخانه هایش تلویزیون و مودم وای فای قانون نداشت.هرکس که هر شبکه ای را که میخواست ببیند را میزد ولی یکی دیگر از اعضای خانواده سریع کنترل را بر میداشت و شبکه را عوض میکرد؛و مودم هایش هم حجم اینترنتش سریع تمام میشد!وقتی که کسی برای مودم حجم میگرفت،همه ی اعضای خانواده به خیال اینکه مثلاً خیلی حجم اینترنت زیاد است و تمام نخواهد شد، سریع به مودم وصل میشوند و یک روزه حجم اینترنت را تمام میکنند.!!!ای وای بر طبیعتش که طبیعتش هم قانون نداشت و هرکس هرکاری میخواست با طبیعت میکرد و بعد هم میرفت!! به هر حال،شهر بی قانون خیلی اوضاع داغونی داشت.شهردار که از این وضعیت خیلی ناراحت و نگران بود،یک روز باخودش گفت:«ای بابا!چه کار کنم که شهر نظم پیداکند؟؟»بعد هم یک جرقّه ای به ذهنش برخورد کرد و  باخود گفت:«آهان فهمیدم!برای شهر قانون میذارم.» و همین کارراهم کرد و همه را به مرکز شهر دعوت کرد تا که قانون را بخواند.موقعی که همه ی  مردم به مرکز شهر آمدند،شهردار هم قانون شهر را خواند و بعد هم به مردمش گفت:« از همین الان باید همگی شماها قانون رو رعایت کنید و این قانون برای همه یکسان است.»ولی هیچکدام از مردم شهر حتّی یک قانون از هزاران قانون شهر را عملی نکردند!!!شهردار هم که از این ماجرا خبر دار شده بود،دوباره همان کار قبلی را کرد و قوانین شهر را درمرکز شهر به مردم تکرار کرد تا که به این قوانین عمل کنند.ولی گوش و عمل مردم به این حرف ها بَند  و بدهکار نمیشد که نمی شد!شهردار هم که نگران از این اوضاع شده بود؛ایندفعه برای هرکوچه و خیابون یک برگه ی بزرگ گذاشت و تمام قانون هارا با اندازه ی بزرگ بر بروی برگه نوشت و به سر هر کوچه و خیابون و محلّه چسباند.ولی مردم هم حتّی یک نیم نگاه هم به آن نمی کردند و سریع از برگه رد میشدند.شهردار هم که خیلی زرنگ بود،ایندفعه زنگ هر خانه را می زد و برگه ای از قوانین شهر مینوشت و به آنها میداد وهر خانواده باید به تعداد اعضای خانواده،برگه ی قانون میگرفت تا که هرروز مطالعه اش کند و به قوانین عمل کند.ولی مرم شهر ایندفعه هم زرنگی کردند و بعد از اینکه برگه ی قوانی را تحویل میگرفتند،سریع در سطل زباله شان می انداختند و دیگر آن برگه را نمیدیند.شهردار که بعد از اینهمه زحمت و تلاش ،دیگر تحمّل نیاورد و عصبانی شد،هرروز به دَر خانه ها می رفت و قوانین را به هر نفر از اعضای خانواده توضیح میداد و بعد هم میرفت و بعد از تکمیل کلّ شهر،دوباره باز می گشت و از اوّل شروع میکرد.ولی وضعیت شهر اصلاً تغییری نکرد!شهردار که دیگر مغزش داغون شده بود،دلیل قانون را رعایت نکردن مردم را می پرسید فقط این جواب را می شنید:«ما بدون قانون زندگی میکردیم وهمچنان هم بی قانون ،زندگی میکنیم. ما،نسل بی قانون هستیم و آیندگان هم باید بی قانون زنگی کنند.»شهردار هم که بعد از این همه زحمت و تلاش،تَب کرده بود؛دیگر کاری به کار شهرش نداشت و از شهر رفت و مردمان شهر بی قانون هم که انقدربی قانونی کردند،شهر روی سرشان خراب شد و همه شان از شهر فرار کردند و شهر بی قانون هم همیشه فقط آواره بود از رعایت نکردن قانون که مردم این کارراکردند.

این هم نتیجه ی رعایت نکردن قانون:آوار

 

 

 

پایان داستان یازدهم 

تا داستان بعدی خدانگهدار

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی مرادی

داستان دهم:قرنطینه ی  گربه ها

 

روزی بود وروزوگاری.یک روز که این  ویروس مشهور  کرونا به شهر ی که از قبل ویروسی بود یعنی شهر گربه ها، تشریف آورده بود و اخبار هم اعلام کرده بود که بایدخودتان را قرنطینه کنید؛گربه ها هم که به اخبار روز خیلی اهمّیت میدادند،از خانه تکان نمی خوردند و همیشه توی گوشی و کامپیوتر هایشان بودند و هر دقیقه سفارش اینترنتی ثبت میکردند و این یعنی یک قرنطینه ی واقعی!ولی این قرنطینه از بیرون رفتن بهتر بود!؛چونکه گربه ها همینطور در خانه هایشان می خوردند و میخوابیدندو در فضای مَجازی،چه پُست های عجیب و غریبی که نمی گذاشتند!فیلم ها هم که تلویزیون را پُر کرده بود،موقعی که حوصله شان سر میرفت،کانال های تلویزیون را اینور و آن ور میکردند.؛ولی جای خنده دار اینجاست که هر دوروز یک بار که روی ترازو میرفتند،میدیدند که همنطور 20 کیلو 20کیلو وزن اضافه میکنند و ترازوهایشان هم بعد از نشان دادن وزن،یک علامت تعجّب به کنار وزن ها اضافه میکردند!یعنی ابراز نگرانی!!!این کرونا هم که از این ماجرا خبردار شده بود،خیلی خوشحال شده بودو هرروز زنگ یکی از خانه های گربه هارا میزد تا ببیند کسی میخواهد ویروس بگیرد یانه!به حق کار های نکرده!..گربه های بزرگ یعنی رئیس های شهر هم که ناراحت بودند کرونا آمده،هرروز با «ماسک و دستکش و الکل و سم و ژل ضدعفونی کننده و شیشه شور و آب جوش و صابون و شامپو و وایتکس و پورد ماشین لباسشویی و......»وسایل ضدعفونی کننده ی دیگر به بیرون از خانه هایشان میرفتند و همه جای شهررا ضدعفونی میکرد ولی گربه های شهروند میگفتند که این کاررا نکنید ما داریم توی قرنطینه خوش میگذرانیم؛ولی گربه های رئیس به کار خود ادامه میدادند ولی کرونا که لجبازی میکرد و حرف گربه های شهروند را گوش میکرد و دست بردار از شهر گربه ها نبود.گربه  رئیس های شهر  هم که از این همه ابراز خوشحالی از کرونا و قرنطینه جوشیده بودند،یک روز در اخبار اعلام کردند که انقدر به گربه های بزرگ شهرتان نگویید که بیخیال کرونا شوند؛ولی گربه های شهر هرروز و هرشب موقع ضدعفونی کردن شهر به گربه های رئیس فقط یک جمله میگفتند و این جمله از این قرار بود:«بسّه دیگه!همه جا بوی مواد ضدعفونی گرفت.ما کرونا رودوست داریم،بهش احترام میزاریم هرروز هم 20 کیلو وزن اضافه میکنیم و هرروزهم بهش پیام میدیم دوستت داریم.!!»کروناهم که از این جمله ی گربه ها خوشش می آمد،همچنان با گربه های  مهم شهر لجبازی میکرد و از شهر گربه ها نمی رفت!افراد مهم شهر  هم که از کرونا ی لجباز خسته شدند،در اخبار اعلام کردند که کرونا که نمیرود،ما میرویم به شهر دیگر.و گربه های رئیس شهر به شهر دیگر رفتند ولی گربه های شهروند که هزاران کیلو به وزنشان اضافه شده بود،دیگر از دَر خانه شان رَد نمیشدند و در همان شهر خودشان ماندند و به قرنطینه ی 20 کیلو 20 کیلو وزن اضافه کنانشان ادامه میدادند! و خرید اینترنتی و فضای مجازی وخواب و خوردن،ادامه میدادند!گربه های رئیس شهر  که گربه های شهر را درشهری که خودشان رفته بودند،نمی دیدند،به آنها زنگ زدند ولی این جواب را شنیدند:«از بس که قرنطینه رو رعایت کردیم،دیگه از در خونه رد نمیشیم و قرنطینه رو هم ادامه میدیم!»ولی کرونا همچنان در شهر گربه ها مانده بود.چندتا از گربه های فامیل به گربه هایی که فامیل آنها بودند باهایشان زنگ زدند و گفتند که خونه هایشان را روی سر کرونا بریزند و خودشان هم بیرون بیایند و به شهری که فامیلهایشان آمدند،بروند.وهمین کاررا کردند؛ولی کرونا بازهم از زیر اون همه آوار بیرون آمد و در بدن گربه ها رفت و گربه های شهر گربه هاهم به کرونا مبتلا شدندو چونکه دیگر خانه ای هم نداشتند،همیشه به خواب رفتند و دیگر هم بیدار نشدند و کروناهم همیشه درونشان ماند!!!!

 

 

 

 

 

 

پایان داستان دهم

تا داستان بعدی خدانگهدار

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی مرادی

داستان نهم:من بهترم_من بهترم


روزی بودوروزگاری.یک روز فصل های سال باهم دعوایشان شده بود که کدام یک بهتر از همه شان هستند.هر کدام از فصل ها از خودشان دفاع میکردند و فقط خودشان را انتخاب میکردند و بگو و مگو های عجیب و غریبی راه فتاده بود. بهار میگفت:«من بهترم و من بهترم.فقط خودم.چونکه عید نوروز دارم و13 بدر هم درون من است و تعطیلی اوّل سال دارم و آغاز سال با من است.من شکوفه و طبیعت قشنگ دارم و همه جا را سرسبز و قشنگ میکنم و جشن و شادی ها از من است و بهترین اسم را دارم.بهار.من بهترم و من بهترم.»هرکدام از فصل ها یک جوری صحبت میکردند که انگار که فقط خودشان درجهان بهترینند و بقیه هم نخود فرنگی هستند!! فصل های دیگر هم حرفهای بهار را قبول نداشتند و فقط منتظر بودند که نوبت به خودشان برسد. بعد هم تابستان لجباز هم میگفت:«من هوای گرم دارم.فصل استخر در من است.من میوه های خیلی خوشمزه ای دارم و تعطیلی مدارس درون من است.من بهترم و من بهترم.حرف رو حرف من نباشه.بقیه تان هم نخود فرنگی هستید.»پاییز  از خط قرمز گفت:«من از همتون بهترم و شما نخود غیر فرنگی هستید و حرف رو حرف من هم نیست.من آغاز مدارس هستم.برگهای رنگ و بارنگ و خِش خِش کُنون از من است.من سرما خوردگی دارم و شب یلدا هم از من است و 30 روز دارم.چی فکر کردین پس!!»زمستان هم که دیگر عصبانی شده بود و به کرونا مشکوک میزد گفت:«من از همتون بهترم فکر کردین میتونین در مقابل من مقاومت کنین؟؟ همتون در مقابل من ماشین فرسوده  شده هستین!من با همتون فرق دارم.کرونا که از من شروع شد.من مناسبتهای رسمی زیادی دارم و 29 روز دارم و هر4سال یک بار سال کبیره دارم.من برف و یخ و برف بازی  و آدم برفی هم که دارم.فصل آخر سال هم که هستم.چهارشنبه سوری هم که دارم.دیگه بیشتر از این چی میخواین؟؟؟؟؟؟؟؟از این بیشتر هم مگه داریم؟؟؟»واقعاً چه دعوایی بین این چهارفصل اتّفاق افتاده!!ای داد بیداد!بهار که عصبانی شده بود،به زمستان گفت:«ما ماشین فرسوده ایم؟ اگه اینجوریه تو هم بَرفَکِ تلویزیون هستی. درضمن ما ویژگی های بیشتری هم میخوایم.»ماه های فصل هاهم که از این ماجرا خبر دار شده بودند،با خورشید تماس گرفتند و ماجرا را تعریف کردند و خورشید هم گفت:«ای وای برمن!الان میام اونجا ببینم داره چه اتّفاقی می افته.اومدم.»و بعد هم یک هواپیما گرفت و مثل جِت به سراغ فصل ها رفت.وقتی که خورشید به دعوای فصل ها رسید،بهار ماجرا را برای خورشید تعریف کرد و گفت که او بگوید کدام یک از فصل ها بهترند؟؟»خورشید هم گفت:«سلام بر همگی.همه تان بهترینید و هرکدام یک ویژگی خاصّی دارید و اگر میخواهید خودخواهی کنید،حداقل نوبتی نوبتی جایتان را عوض کنید.اگر هم میخواهین دعوا کنید بفرمایید از مدار فصل های من بیرون!حالا تصمیم گیری کنید.»خورشید یک جوری حرف می زد که انگار مثل حکیم داستان قبلی است!فصل ها هم گفتند:«نه خورشید!اینگونه نمیشود.خودت انتخاب کن.واگر نه ما قهر میکنیم و میرویم.»خورشید هم گفت:«اصلاً هیچکدامتان خوب نیستید.انقدر حرف دَر نَیارین برای من دیگه.زندگیتون رو بکنید.»وبعد هم خورشید رفت.خورشید که رفت،ماه ها دست به کار شدند و شاهد دعوا شد.فروردین گفت:«اگر میخواهید اینگونه دعوا کنید هر سال یکی تان در اینجا زندگی کنید و نوبتی نوبتی به سیّارات دیگر بروید و هروقت نوبتتان شد برگردید.»اردیبهشت و خرداد هم گفتند که ماهم حرف فروردین رو قبول می کنیم و نظری نداریم.تیر و مرداد باهم گفتند:«به نظر ما اصلاً فصل نداشته باشیم و فقط ماه ها در اینجا زندگی کنند و فصل هاهم بروند و به کار وزندگیشان برسند.و شهریور هم همین حرف را تأیید کرد و حرفی هم نداشت.مهر هم گفت:«به نظر من اصلا این ماجرا را وِل کنید و زندگیتان رابکنید.»آبان و آذر هم حرفی نزدند و این را تأیید کردند.بهمن هم درآخر گفت:«به نظر من یک فصل را به نام بی تی پی زی اختراع کنیم یعنی بهاروتابستان و پاییز و زمستون و اینکه هرسال یکی از این قوانینی که ما،ماه ها گفتیم اجرا روی این ماه شود.» دی و اسفند هم همین حرف را با سرتکان دادن تأیید کردند.خورشید هم که از این ماجرا خبردار شده بود به فصل ها یک پیام صوتی فرستاد و گفت:«به نظر من هم حرف بهمن بهتراست.همین کاررا بکنید و اگر نه بیرووووووووووون.»فصل ها و ماه ها هم همین کار راکردند و دعوای فصل ها به خوشبختانه پایان رسید.

 

 

 

 

پایان داستان نهم

تا داستان بعدی خدانگهدار

tanzestoon.blog.ir

  

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی مرادی

داستان هشتم:ادّعای عجیب

روزی بود و روزگاری.یک شخصی بود که ادِّعای عجیب و غریبی داشت و ادّعای عجیبش هم این بود که می گفت:«من همه چیز رابلدم!؛ از 2ضبدر2که میشه4بگیرتاهرکی چندتا مو روی سرش داره بگییییر،من بلدم.»بله!ادّعایش این بود ولی چه داستان هایی هم که ندار!!!!!!!ولی کسی از  ادّعای این مرد،خبردار نبود.بعد از 5سال گذشتن از این ادّعای عجیب،یکی از مردمان شهر،این ماجرارا در یکی ازروزنامه های شهر خوانده بود؛ولی مطمئن نبود که این ماجرا واقعیت دارد یا که نه؟؟و برای اینکه مطمئن شود،به نزد حکیم شهر رفت تاکه یک پرسشی هم از او داشته باشد.بعد هم به نزد حکیمِ شهر رفت و ماجرا را برایش تعریف کردو حکیم هم در جواب این مرد گفت:«همانطور که تو مطمئن نیستی،من هم از این ماجرا مطمئن و البته خبر دار هم نیستم و باید به سراغش برویم تا که ببینیم این ماجرا یک واقعیت است یانه؟»بعد هم دوتایی به سراغ مرد دارای ادّعای عجیب رفتند؛ و بعد از سلام کردن،حکیم شروع به سخن گفتن کرد و گفت:«تو مطمئن هستی که همه چیز رابلد هستی؟؟یعنی الان من هرچزی از تو بپرسم بلدی و یک دونه اشتباه هم نداری؟؟؟؟؟؟!»مرد ادعا کن هم گفت:«پس چی فکر کردی؟!از دودوتا چهارتا بلدم تااااااااااااااا هرچی که بخوای.اگه هم باور نداری ازَم بپرس»حکیم هم هرچه سئوال بلد بود از مرد ادّعا کن پرسید ولی مرد ادعاکن حتّی یک سوال از هزاران سوال حکیم را درست جواب نداد!حکیم پرسید:«چه شد پس؟بلدی واقعاً یا اَلًکی گفتی؟؟»مرد ادعا کن هم برای اینکه دربرابر حکیم دانا کَم نیاورد،گفت:«چون تو منو به اضطراب کِشوندی برای همین هم اضطراب گرفتم یه دفعه به روز رسانی شدم یادم رفت ولی اگه 20ساعت صبر کنی و دوباره ازم بپرسی بهت جواب هارو درستِ درست میگویم.»حکیم هم با تعجّب گفت:«به نظرت 20 ساعت زیاد نیست؟؟»مرد ادعا کن هم گفت:«نه که زیاد نیست.تازه هم به تو تخفیف دادم میخواستم بگویم که 40 ساعت صبر کنی.مواظب باش تا اینو نگم.»حکیم هم گفت:«باشه خب.پس من 20 ساعت دیگه بر میگردم.»و بعد هم رفتند.مرد ادّعا کن هم با خود گفت:«آخِیش!برای خودم یک وقتی گرفتما.حالاهم که من همه چیز روبلدم.نیازی به این کارانبود.ولی چه رویی داشت مُدام سئوال میپرسید.خستم کرد.»و بعد هم کمی در خانه اش گَشتی زد تا که 20 ساعت هم گذشت و حکیم و مرد همراهش به خانه ی او امدند و دوباره حکیم سوالات را از مرد ادّعا کن البته کمی عجیب و غریب تر و پیچیده تر پرسید که ببیند اینگونه هم میتواند جواب بدهد یا نه؟؟»ولی بازهم جواب درستی به گوش حکیم و مرد همراهش نرسید.حکیم دوباره پرسید:«چه شد پس؟ دوباره همه ی سوال هامو غلط غلوط جواب دادی!!»مرد نادان {دانای اسبق}هم در جواب حکیم گفت:«تو باور کن که من همه چیز را بلدم.انقدر هم سوال از من نپرس.برو از خونه ی من بیرون وو دیگه هم برنگرد جناب !!!!»حکیم هم گفت:«حدّاقل بیا تورو دانای نادان معرّفی کنم مردم اشتباه نکنند که تو مثلاً از من هم داناتر هستی.»مرد نادان هم چیزی نگفت و حکیم بر این عکس العمل ادامه داد:«باشه.خب نیا.اگه فردا دیدی اسمِتو دانایِ نادان یا نادان صدا میکنن یا اگه اسم نادان یا دانای نادان توی روزنامه ها دیدی تعجّب نکنی ها.من دیگه رفتم»وبعد هم خانه ی مرد نادان را همراه مرد همراهش تَرک کرد.بعد هم به مرد همراهش گفت:«نه.این مرد به دروغ میگفت که همه چیز رابلد است.در اصل،از همه نادان تر است حتّی ضرب دودوتا رو هم نمیدونست جوابش چی میشه!!!الان میریم به میدون اصلی شهر این رو به همه میگیم.»و همین کار راهم کردند و به میدان اصلی شهر رفتند و همه ی اصل ماجرا را گفتند.وز از روزبعد اعلام شده ی دانای نادان،تا 20 روز این خبر در همه جای جهان پخش شد و مرد نادان هم آبرویش از بین رفت ولی مردنادان هنوز ادّعا داشت که همه چیز را بلد است. .!!!!

 

 

 

 

پایان داستان هشتم

تا داستان بعدی خدانگهدار

Tanzestoon.blog.ir

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی مرادی

داستان هفتم:درخت پیری که هیچکس را نمی شناسد!!!!!!!

روزی بود و روزگاری.یک درختی در جنگلی زندگی میکرد که  همیشه تنها بود و کسی پیشش نبود و هم صحبتی غیر از ریشه ی عجیبش اش نداشت!!! این درخت از زمان تولّدش بیکار و تنها بوده واز همان موقع تا الان که 48 سالش شده،همچنان بیکار و تنها مانده است.این روزها و سال ها که اصلاً گل و گیاهی در این جنگل رویش نمیکرد،درخت 48 ساله تصمیم گرفت که تنبلی کند و بخوابد و به ریشه اش هم گفت که هرموقع گیاه جدیدی در جنگل رشد کرد،بیدارم کن؛و بعد هم گرفت و خوابیدگرفت و خوابید!ولی درخت نمیدانست که هرموقع خودش بخوابد،ریشه اش هم به خواب میرود و غیر فعّال میشود ودیگر نمیتواند اورا بیدار کند؛ مگر اینکه خود درخت بیدار شود؛و ریشه ی درخت هم تنبل بازی کرد و  خوابید.ولی در این 48 سال گُل و گیاهان این جنگل کَمین کرده بودند و بایکدیگر قرار گذاشته بودند که هرموقع که درخت پیر و ریشه اش به خواب رفتند،سریع بِرویند و رشد کنند تا که ریشه ی درخت بَد قولی کرده باشد.بعد هم که درخت پیر و ریشه اش به خواب رفتند،گل و گیاهان زیر خاک تا 50 سال پیوسته رشد کردند و هزاران تیلیارد شدند و بعد از پنجاه سال ریشه و درخت پیرِ حالا خانواده دار بیدارشدند و گل و گیاهان هم رشدشان را قطع کردند و دیگر رشد نکردند.وقتی که درخت و ریشه چشمشان را نیمه باز کردند،دیدند که هزاران تیلیارد گل و گیاه جلویشان سبز شده ولی این دو تنبل درخواب عمیق 50 ساله،فرو رفته بودند!.درختِ هم اکنون غیرتنها که خیلی عصبانی شده بود، به ریشه اش گفت:«چرا من رو بیدار نکردی؟مگه بهت نگفتم موقعی که فقط یک گیاه یا حتّی نیمه ی یک گیاه اینجا جلوی چشمت رشد کرد منو بیدار کنی؟؟؟من الان چه شکلی این همه اسم رو حفظ کنم؟؟؟؟»بعد هم ریشه ماجرای غیرفعّال شدن همزمان با خودش را تعریف کرد و  گفت:(اوّلا من جلوی چشمم فقط ریشه ی این گل و گیاه ها رو می بیینم و بعد هم بالا رو جنابعالی می بینید نه من.)درخت که از دیدن اینهمه گل وگیاه بی خبر روییده ،تعجّب کرده بود،گفت:«شماها کِی رشد کردید اون هم بدون خبر من و ریشه ام؟؟؟؟؟ای وای!!چقدر هم زیادین.من چجوری این همه اسم رو حفظ کنم؟؟؟؟هاااا؟؟»گل وگیاهان هم ریزریز میخندیدند ولی هیچی نگفتند.درخت هم یک نفسی تازه کردو گفت:«خُب حالا خودتون رو معرّفی کنید.»بعد هم همه ی هزاران تیلیارد گل وگیاه توی جنگل خودشان را معرفی کردند.درخت هم با تعجب به ریشه اش گفت:«من که قاطی کردم تو تونستی این همه اسم رو حفظ کنی؟»ریشه هم درجواب درخت گفت:«برای من لازم نیست این همه اسم رو حفظ کنم؛اسم هاشون رو زیرشون نوشتم تا یادم نره!!!»گل هاهم به زیرشان یک نگاه کردند  و دیدند که بله!یک کاغذ به زیرشان چسبیده و اسمشان درج شده است..!..درخت که از تعجّب قَش کرده بود،گفت:«دوباره اسم هاتون رو بگین.قَندم افتاد!!»گل و گیاه ها هم همنیطور تا 5ساعت به جمله ی آخر درخت میخندیدند..بعداز5ساعت دوباره گل و گیاهان جنگل خودشان را معرّفی کردند ولی ایندفعه نه اینکه درخت نتوانتست این همه اسم راحفظ کند؛بلکه دیگر از اینهمه شنیدن اسم پشیمان و خسته شده بود و به زیر خاک رفت و ایندفعه به جای اینکه گل و گیاهان جنگل یک درخت ببینند،یک ریشه ی درخت میدیدند.و دیگر درخت به روی خاک جنگل باز نگشت!!!!!!!!!!!!!!!

 

 

 

 

 

 

پایان داستان هفتم

تا داستان بعدی خدانگهدار

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی مرادی

داستان ششم:تقلّب بلوتوثی

روزی بود و روزگاری.یک روزی شاگردان یک کلاسی در جلسه ی امتحان،قبل از اینکه بخواهند به سَرِ کلاس بروند و معلّم هم بیاید،باهم قرار گذاشتند که همه شان بلوتوث هایشان را درگوشی هایشان روشن کنند تا اگر کسی جواب سوالی را سَرِامتحان بلد نبود،از کس دیگر درخواست کمک کند و از کسی که درخواست کمک شده،جواب کامل رو به اون یکی شاگرد که سوال رو بلد نیست،بگوید!وقتی که شاگردان به کلاس رفتند،هنوز به سر کلاس نرسیده، معلّمشان هم آمد و بی مقدمه و حرفی،حتّی سلام کردن،سریع برگه های امتحان را به شاگردانش دادو شاگردان هم که بلوتوث روشن،جوابهارا از همدیگر میپرسیدند ولی وقتی معلّم به سراغ نیمکت ها می آمد،علامت بلوتوث را بالای گوشیهایشان میدید و کَلَک هایشان را می فهمید ولی شاگردان کلاس فکر میکردند که معلّمشان نمیفهمد ولی اینجوریاهم نیست!معلّم که از این موضوع شاکی شده بود،جلسه بعدی دستور داد و گفت:«همه ی بلوتوث ها خاموش و بعد امتحان را شروع میکنیم.»شاگردان هم مثلاً به حرف معلّمشان عمل کرده باشند،چند ضربه بر گوشیشان زدند به معنای اینکه بلوتوثشان را خاموش کرده اند  ولی در اصل هیچکاری نکردند و بلوتوث هایشان همچنان روشن بود و کسی گوشش به حرف معلّم کلاس بدهکار نبود که نبود و البته در آزمون های بعدی هم نخواهد بود! و همچنان این روز هم شاگردان کلاس جوابهارا بلوتوثی از همدیگر میگرفتند؛ولی معلّمشان تا پایان آزمون این موضوع را نفهمیده بود.وقتی که زمان امتحان به پایان رسید و برگه ها به دست معلّم کلاس رسید،و وقتی که داشت جوابهارا چِک میکرد،دید که بازهم تقلُّب بلوتوثی انجام گرفته و جوابها مثل هم هستند و انقدر بلوتوث روشن بوده که علامت بلوتوث بر بالای برگه ها حَک شده است.!!!!!!!معلّم هم که همچنان عصبانی بود،درجلسه ی بعدی امتحان ،جلوی دَرِ کلاس یک سطل زباله گذاشت و رویَش نوشته بود:{زباله ی موبایل}و منظورش این بود که گوشی هایتان را درون این سطل بیندازید تاکه تقلّبی در کلاس انجام نگیرد!ولی شاگردان کلاس اینگونه برداشت کردند که باید جعبه های گوشیشان را درون آن بیندازند ولی همین کارراهم نکردند!!یک کُپی واقعی از گوشیهایشان زدند و درون سطل انداختند و باگوشیهای اصلیشان وارد کلاس شدند و بلوتوثی هم امتحان دادند!معلّم که حسّابی داغ کرده بود،جلسه ی بعدی امتحان،یک دستگاه بررسی کننده ی گوشی آورد که هرکس گوشی به سرکلاس آورده باشد و هرجایش هم باشد،گوشی را از شاگرد میگیرد؛امّا شاگردان کلاس که آینده شناس بودند، همچنان به زرنگی هایشان ادامه میدادند و ایندفعه قبل از اینکه معلّم به کلاس بیاید و این دستگاه را جایگذاری کند،دانش آموزان کلاس زودتر به کلاس آمدند و گوشی هایشان را در کلاس زیر میزشان مخفی گذاشتند و بعد هم از کلاس بیرون آمدند تا بررسی شوند و به کلاس بروند تا بازهم تقلّب کنندو امتحان را بدهند تاکه قبول شوند!معلّم هم که خیالش راحت بود این دستگاه جَنبه ی بررسی گوشی هارا دارد،برگه های امتحان را به یکی از شاگردانش داد تاکه او برگه هارا پخش کند و با خوشحالی به دفتر معلّمان رفت و بعد از اتمام زمان امتحان به کلاس بازگشت.ولی وقتی که برگه هارا بررسی کرد،دید که بازهم جوابهامثل هم هستند و بازهم تقلّب بلوتوثی انجام گرفته است.معلّم که دیگر میخواست خودش هم یک تقلّب کند،جلسه ی بعدی به شاگردانش گفت که کتاب نیارید و جلسه ی بعد هم نمیتوانید تقلّب کنید.جلسه ی امتحان بعدی رسید.ولی همه شاگردان کلاس کتاب آورده بودند و ایندفعه معلّم کلاس خودش دست  به کار شد و همه ی گوشیهارا از شاگردانش گرفت و برگه هارا داد و رفت به دفتر معلّمان.بعد هم شاگردان کتابهایشان را روی میز گذاشتند تاکه از روی کتاب تقلّب کنند!وقتی که زمان آزمون تمام شد،معلّم به کلاس آمد و وقتی که داشت برگه هارا بررسی کرد،بازهم آثار سابق تقلّب را دید؛ولی دید که امروز شاگردانش نه گوشی داشتند و نه کتاب!یعنی چگونه تقلّب کرده اند؟؟؟؟؟؟؟؟؟بعد هم همه ی حرفهایش را از جلسه ی امتحان قبلی مرورکرد وفهمید که شاگردانش کتاب آورده اند و ازروی کتاب تقلّب نوشته اند!!!!معلّم کلاس هم که دیگر خیلی عصبانی شده بود و تنبش بالای 38 درجه بود و مشکوک به ویروس کرونا هم بود،تصمیم گرفت که خودش هم یک تقلّب بزرگ کند تا که یک جُبرانی از تقلّب های دانش آموزانش کرده باشد.تصمیم گرفت که به سراغ کارنامه ها برود ودیگر امتحان نگیرد و همه ی نمره هارا 0 بدهد تا که اوهم که کاری کرده باشد و تنبلی نکند؛ و همین کارراهم کرد و کارنامه هارا به دانش آموزان متقلّبش داد. و دیگر کلّاً با آنها خداحافظی کرد وسال تحصیلی را با تقلّب به پایان رسانید! 

 

 

 

 

 

 

 

پایان داستان ششم

تا داستان بعدی خدانگهدار

     

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی مرادی

داستان پنجم: سخنوران-تنبلستان

یکی بودو یکی نبود.یک شهری بود که هرموجود زنده یا غیر زنده ای که درون آن بود،حرف میزد؛برای همین مردمان و بزرگان و کوچکان شهر، اسم این شهر را سخنوران گذاشتند.یکی از پر سروصدا ترین حیوانات این شهر،بلبل سخنگوی این شهر بود که بعد از خروس سحرنخون،دائما می خواند  و هرکس که در ظهر و شب خواب هست،از یک طرف باید خواب باشد و از یک طرف باید صدای بلبل را بشنود!؛مگر اینکه خیلی تنبل باشد و خودش سر و صدا کند،که همچین آدم هایی رفته رفته در  سخنوران درست میشود!.

یکی دیگر از سروصدا کُنونِ شهر،مرغ و خروس سحر نخون شهر هستند.خروس شهر از ساعت 6 صبح تا 12 ظهر قوقولی قوقو میکند تا کسی خواب نماندو مرغ شهر هم از ساعت 9 شب تا ساعت 3 نصفه شب قدقدقدا میکند تا کسی بیدار نماند؛ ولی اینجا جای سوال است که چه کسی با صدای بلبل خوابش میبرد؟؟؟؟ناگفته نماند صدای ساعت های شهر که هر هزارم ثانیه حرف میزنند و صدم و هزارم ثانیه ها ودقیقه ها و ساعت هارا اعلام میکنند تا همه گذرِ زمان را بفهمند و کسی از گذشت زمان اصلاً غافل نشود.بلبل شهر  هم مواقعی حوصله اش سر میرود و یک روزهایی کلّ روز را میخواند.!سخنوران از ساعت 6صبح تا 12 ظهر و از ساعت9شب تا ساعت 3 نیمه شب خیلی پر سروصدا میشود؛چونکه صدای خروس و مرغ و ساعت و بلبل همزمان می آید.ای وای بر سحنوران!شهردار سخنوران هم که دیگر کلافه شده و جوشیده بود،یک شب بدون خبر اهالی شهر به شهر رفت و همه ی بلبل ها ومرغ و خروس هارا از شهر بیرون کرد و ساعتها را در همان محل واقع شده،خورد خاکشیر کرد!مردم شهر هم که دیگر سروصدایی نمی شندیدند خوشحال بودند ولی به کارهایشان ادامه می دادند و کاری به کار این ساکت بودن شهر نداشتند و مواقعی هم خودشان سر و صدا میکردند!.همان شب که شهردار سخنوران سروصدای شهر را ازبین برد،مردم شهر هرروز دیرتر بیدار میشدند و هرشب هم دیرتر می خوابیدند و هرروز بدون صدای مرغ و خروس و بلبل و ساعت هم خسته تر میشدند و کم کم اسم شهر از سخنوران به تنبلستان تبدیل شد!یک ماه و دوماه از تعویض اسم تنبلستان میگذشت و مردم شهر هم اینگونه عمل میکردند:ه 2ساعت یک بار حسابی میخوابیدند؛کارهایشان را سخت ترانجام میدادند و انگار که 1000 سالشان است و درکوه اورست زندگی میکنند!!!!!!!شهردارهم که ازاین ماجرا خبر دار نشده بود،به کارهای عجیب و غریبش ادامه میداد.بالاخره12سال بعد از بی سروصدا شدن تنبلستان میگذشت که شهردار تصمیم گرفت به شهر برود وببیند اوضاع خوب است یا نه؟ ولی وقتی که به اواسط شهر رسید،با اعلامیه ی بزرگی مواجه شد که درآن نوشته بود:«سلام جناب شهرندار!اکنون که این اعلامیه را میخوانید،ما همگی در خواب عمیق هستیم و صدای خروپف های مان راهم میشنوید.به دلیل اینکه جنابعالی شهر سخنوران را بیصدا کردید،و البته ماراهم خسته و کوفته قلقلی تر کردید،ما مردمان شهر اسم شهرمان را ازسخنوران به تنبلستان{سخنوران اسبق}ارتقا دادیم.هرروز و هرشب بدون صدای بلبل وساعت و مرغ و خروس،همیشه خسته ایم و حالا که 12سال تنبلیمان میگذرد،دیگر توان نداریم که بیدار شویم.یک فکری به حال ما بکن.خروپف!

از طرف:اهالی شهر تنبلستان{سخنوران اسبق}

وهمه ی این حرفها واقعی بود و صدای خُرُّپُف هم می آمد!شهردارکه خیلی متعجّب شده بود، باخود گفت:«این چه وضعه اعلامیه نوشتنه؟انگار وصیت نامه نوشن!من نزدیک بود گریه ام بیاد کل شهر رو سیل ببره.!»شهردار که همچنان با حیرت در شهر را میرفت،اول به سراغ اهالی شهر رفت ولی صدای خُرُّوپُف شنید،یعنی جوابش!شهردار  که کم کم داشت نگران میشد،باخود گفت:«ای بابا اینا چرا اینجوری شدن؟یه شهر رو بی سروصدا کردیما!کوه که جابه جا نکردیم حداقل!بذار برم همونا رو برگردونم.»و بعد هم رفت به سراغ شهر های همسایه و هرچه موجود زنده یا غیر زنده برای پر سروصدا شدن شهر بود،به شهر خودش آورد.یک سال گذشت و....دوسال گذشت و.... سه سال گذشت و ...... گذشت و گذشت تا 12 سال گذشت و بالاخره یکی از دانایان شهر بیدار شد و گفت:«چرا انقدر شهر پرسروصداست؟ای داد بی داد!!کمک»و بعد هم به تنبلیش ادامه داد و گرفت و خوابید و کاری به کار پرسروصدا شدن شهر نداشت!هرچه صدای سخنگو های شهر بیشتر میشد،صدای خُرُّوپُف مردم شهر هم بیشتر میشد و بجای اینکه مردم بیدار شوند و به کارهایشان ادامه بدهند،با سخنگو های شهر همکاری میکردند و شهر را به صدای خُرُّوپُف هم باید عادت میکرد!هزاران سال گذشت و گذشت ولی فقط شهر اینگونه بود که صدای بیرون شهر بیشتر میشد وصدای خُرُّوپُف و تنبلی هم به گوش میرسید.شهر هم در دلش این را میگفت:{وای چه مردم تنبلی!}شهردار هم که دیگر پیر شده بود و از این اوضاع کلافه و عصبانی شده بود،تصمیم گرفت که مردمش را به خسارت دادن دعوت کند و سه سال  به چاپ کردن{ قبض خواب} خودش را سرگرم میکرد و در رویاهایش بود!بعد از سه سال که مردم تنبلستان به تنبلی هایشان ادامه میدادند،شهردار به شهرش رفت تاکه قبض هارا بین مردمش پخش کند.خوشبختانه بعد از 5 روز از آمدن قبض خواب گذشت و مردم شهر تنبلستان خودرا بیدار کردند.اول به سراغ شهر رفتند تا ببینند که چه اتّفاقی افتاده و موقعی که به صندوق های پستشان رسیدند،با همچین مطلبی مواجه شدند:{باسلام،به دلیل خوابیدن هزاروچند ساله تان و سخنور شدن شهر تنبلستان{سخنوران اسبق}و خواب غیر مجاز،در این صندوق پست 2500 قبض خواب که مبلغ هرکدام یک میلیون تومان هست و جمعاً میشود دومیلیارد و پانصد میلیون تومان که باید این مبلغ را بپردازید و به دفتر شهرداری تحویل بدهید.از طرف شهردار سخنوران{تنبلستان اسبق}.مردم شهر هم که از این ماجرا عصبانی شده بودند،به دفتر شهرداری زنگ زدند و ماجرا را پرسیدند و شهردار هم که از این همه پرسش کلافه در جواب همه شان گفت:«خب!چونکه من به حرفتون گوش کردم و شهر رو پر سروصدا کردم ولی شما گرفتتید وهزاران سال خوابیدید و  ومن راهم پیر کردید واین تنبلی غیر مجاز حساب  میشه به اندازش باید پول بدین. حالا که جوابتون رو گرفتنین بیاین پول قبضاتون رو بدین.»وبعد هم تلفن را قطع کرد.مردم هم که انقدرا هم پول نداشتند، زرنگی کردند وبه جای اینکه پول بپردازند،حال شهردار را گرفتند و دو میلیاردو پانصد میلیون روز به خوابیدن پرداختند!نه به آن اول ها که خیلی زرنگ بودند نه به این و آخر که کاملا خواب هستند!خلاصه،این مردم شهر که شهردارشان را حسابی نابود کرده بودند،شهر دار هم تصمیم گرفت که از این شهر بیرون برود و مردمانش را به حال خود رها کند؛وهمین کارراهم کرد و از شهرش رفت و دیگر هم برنگشت ولی اصلاً پشیمان نشد؛ و مردم تنبلستان هم هیچوقت بیدار نشدند و همچنان با سروصداهای شهر همکاری خُرُّوپُفانه میکردند!

 

 

 

پایان داستان پنجم

تا داستان بعدی خدانگهدار

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی مرادی

داستان چهارم:مزرعه ی طلایی

یکی بودو یکی نبود.یک مردی در یک روستایی زندگی میکرد و اسمش مزرعه دار نانمونه بود؛مزرعه دار نانمونه یک مزرعه داشت که در مزرعه اش هرچی که نیاز داشت مثل "تلویزیون و خانه ی اضافی و ....."رشد میکرد؛واسم مزرعه اش را مزرعه ی طلایی گذاشته بود. مزرعه ی طلایی به این شکل عمل میکرد که مزرعه دار نانمونه اوّل هر نیازش را درسیستم مزرعه ثبت میکرد و بعد از 5 ثانیه،آن وسیله یا چیز دیگری که نیاز داشت از خاک مزرعه مثل یک موشک جنگی سَرَش بالا می آمد و خود محصول مورد نیاز مزرعه دار نانمونه خودبه خود پاورچین میشد از درب خانه ی مزرعه دار را میزد و اگر مزرعه دار دردب را باز نمیکرد،خود محصول شیشه را می شکاند و به خانه ی مزرعه دار میرفت؛و بعد وقتی که مزرعه دار کارش با این محصولی که از مزرعه اش رشد کرده،خود محصول پاورچین میشود و از درب خانه ی مزرعه دار میرود و به درون خاک مزرعه میرود؛حتی یک مواقعی بعضی از محصولات مزرعه کم صبری میکردند و تا به خانه ی مزرعه دار نیامده از دیوار مزرعه بالا میروند و برای همیشه از خانه ی مزرعه دار نانمونه فرار میکردند و مزرعه دار هم که این ماجرا را میدانست،با شلنگ به دنبال محصول فرار کرده میرفت ولی با همان شلنگ و هم بدون محصول بازمیگشت.اهالی روستاهم که بعداز چندین سال  این موضوع رافهمیدند از این به بعد به جای اینکه برای نیازهایشان به مغازه بروند و خرید کنند،هر روز لیست خریدشان را مینوشتند و به مرد مزرعه دار میدادند که در صرف 5 ثانیه لیست خریدشان فراهم شود.مرد مزرعه دارهم این کاررا قبول کرد و روز اوّل تمام اهالی روستا آمدند و لیست خریدشان را دادند و مواد درونش را تحویل گرفتند و رفتند.مرد مزرعه دار یادش رفته بود که به اهالی روستا بگوید که بعد از استفاده شان محصولات را برگردانند و اگر بر نگردانند مزرعه خراب میشود و میسوزد!حالا هم که بخواهد این موضوع را بگوید ،اهالی روستا مخالفت میکنند و قبول نمی کنند.ولی مزرعه دار یک راه حل بهتر پیدا کر؛به خودش گفت:«آهان فهمیدم!به اهالی میگم که لیست خریدتان برای مزرعه ی من سنگین بودمزرعه ام خراب شد و دیگر نیایید.آره.بهشون دروغ میگم.»روز دوم همه ی اهالی روستا آمدند که مثل روز قبل لیست خریدشان را بدهند و مواد مورد نیازشان را تحویل بگیرند.امّا مزرعه دار جلوی در ورودی باغ آمد و گفت:«ای اهالی روستا!خبر خبر.قار،قار.دیروز که لیست خریدتان را تحویل گرفته اید،انقدر که لیست خریدتان  سنگین بود مزرعه خراب شد و سوخت.دیگر به اینجا نیایید.»و بعد هم رفت.اهالی روستا هم خیلی ناراحت شده بودند،رفتند و دیگر برنگشتند.مرد مزرعه دارهم از این همه لیست خرید راحت شد.بعد هم به پیش سیستم مزرعه اش رفت و گفت:« ای مزرعه ی طلایی ام !راحت شدی؟دیگه کسی نمیاد.الان خوشحالی یا نه؟»مزرعه ی طلایی با ناراحتی گفت:«نه!چرا این کارو بامن کردی؟اگه ازشون پول میگرفتی میتونستن دیگه موادی که ازمن میگرفتن رو برنگردونن.تا فردا صبر میکنم اگه کسی رو نیاری خراب میشم.»مزرعه دار نانمونه با ناراحتی گفت:«نه نه لطفاً خراب نشو!الان میرم بهشون میگم که فردا بیان.»و بعد به سراغ اهالی روستا رفت تاکه صحبت مزرعه طلایی را بگوید.ولی انقدر اهالی روستا سخت میگرفتند با اینکه کل اهالی روستا 50 نفر بودند،5روز صحبت با اهالی روستا طول کشید!بالأخره بعد از 5 روز صحبت و بگومگو از 50 نفر فقط 20 نفر از اهالی روستا قبول کردند که برای خرید بیایند ولی مزرعه ی طلایی هم صبرکرد و خراب نشد!بعد از 5 روز مرد مزرعه دار موضوع 20 نفر رابه مزرعه ی طلایی اش گفت و بعد هم مزرعه ی طلایی گفت:«همین هم خوب است.خب از فردا شروع میکنیم.»فردا شد؛ولی خبری از اهالی روستا نشد.مرد مزرعه دار تعجّب کردو نگران شد.مزرعه ی طلایی به مرد مزرعه دار گفت:«چی شد پس؟من دارم خراب میشم زود باش!»مرد مزرعه دار هم گفت:«الان بهشون زنگ میزنم.صبر کن! خراب نشو.»و بعد هم به همون 20 نفر پیام داد که چی شد پس نیومدین؟«ولی خبری نشد!مزرعه ی طلایی گفت:«الان خراب میشم123»وبعد هم خراب شد ولی مزرعه دار خبردار نشد.مرد مزرعه دار هم که منتظر جواب پیام ها بود،دیگر عصبانی و بیخیال پیام هاشد و به سراغ سیستم مزرعه رفت.ولی دید که از سیستم دود بلند میشود و مزرعه ی طلایی هم سیاه شده است و دود هم از اش بلند میشود!»بعد هم فهمید که مزرعه خراب شده است!بعد هم باخودش گفت:«ای وای چه کار کنم مزرعه ام خراب شد.»بعد هم یک جرقّه ای به ذهنش خورد و با خود گفت:«آهان فهمیدم برم جعبه ابزارم رو بیارم و درستش کنم.»و همین کارراکرد.کلّ سیستم مزرعه را زیرو رو کرد ولی نشد.دوباره با خودش گفت:«ای بابا!نمیشه دیگه باید برکم یه مزرعه ی دیگه پیداکنم.حالا مزرعه ی طلایی کجابود؟»مرد بدون مزرعه همینطور شهر ها و کشور هارا گشت ولی مزرعه کجابود!تصمیم گرفت که به فضا سفر کند و آنجاهم یه گشتی بزند.این مرد همینطور سیارات منظومه ی شمسی را گشت ولی مزرعه ی طلایی پیدا نکرد.به بیرون از منظومه ی شمسی رفت و یک سیاره ی ناشناس به نام برادر پلوتون پیدا کرد که یک مزرعه ی طلایی خیلی بزرگ پیدا کرد که همه چیز در آن میروید و رفت و آنجا را گرفت.مزرعه دار 1 ماه بااین مزرعه زندگی کرد ولی بعد از یک ماه این مزرعه هم با مزرعه دار نانمونه  راه نیامد و سوخت.مرد هم اکنون بدون مزرعه که دیگر پشیمان شده بود و تصمیم گرفت که دنبال کاری بگردد و دیگر نیازهایش را از مغازه ها بخرد و دیگردنبال مزرعه ی طلایی نباشد.

 

 

 

 

 

 

 

پایان داستان چهارم

تا داستان بعدی خدانگهدار

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی مرادی