روزی بودو روزگاری.یک شهری وجود داشت که هیچ قانونی نداشت و به شهر بی قانون معروف بود.شهربی قانون که هیچ قانونی نداشت،مردمانش هم بی قانون زندگی میکردند؛خیابان هایش همیشه ترافیک و تصادف بود و پلیس و چراغ راهنمایی و رانندگی و خط و پُل عابر پیاده هم نداشت؛عابران هم که می خواستند از یک طرف خیابون به یک طرف دیگر خیابون بروند،باید انقدرصبر میکردند تا یک تصادف خیلی ناجور یا یک دعوای طولانی به راه می افتاد و سریع به طرف دیگر خیابان میرفتند تا با ماشین های بی نظم برخورد نکنند.و نگویم که درمدرسه هایش!!مدرسه هایش در حیاطشان  صف نداشت و شاگردانش در هر زنگ تفریح هر دانش آموزی به کلاس دلخواه خودش میرفت و درآن زمان در آنجا درس میخواند و البته اوّل سال تحصیلی  هم مدرسه کلاس بندی نداشت!!!درخانه های این شهر چه میگذشت؟!درخانه هایش تلویزیون و مودم وای فای قانون نداشت.هرکس که هر شبکه ای را که میخواست ببیند را میزد ولی یکی دیگر از اعضای خانواده سریع کنترل را بر میداشت و شبکه را عوض میکرد؛و مودم هایش هم حجم اینترنتش سریع تمام میشد!وقتی که کسی برای مودم حجم میگرفت،همه ی اعضای خانواده به خیال اینکه مثلاً خیلی حجم اینترنت زیاد است و تمام نخواهد شد، سریع به مودم وصل میشوند و یک روزه حجم اینترنت را تمام میکنند.!!!ای وای بر طبیعتش که طبیعتش هم قانون نداشت و هرکس هرکاری میخواست با طبیعت میکرد و بعد هم میرفت!! به هر حال،شهر بی قانون خیلی اوضاع داغونی داشت.شهردار که از این وضعیت خیلی ناراحت و نگران بود،یک روز باخودش گفت:«ای بابا!چه کار کنم که شهر نظم پیداکند؟؟»بعد هم یک جرقّه ای به ذهنش برخورد کرد و  باخود گفت:«آهان فهمیدم!برای شهر قانون میذارم.» و همین کارراهم کرد و همه را به مرکز شهر دعوت کرد تا که قانون را بخواند.موقعی که همه ی  مردم به مرکز شهر آمدند،شهردار هم قانون شهر را خواند و بعد هم به مردمش گفت:« از همین الان باید همگی شماها قانون رو رعایت کنید و این قانون برای همه یکسان است.»ولی هیچکدام از مردم شهر حتّی یک قانون از هزاران قانون شهر را عملی نکردند!!!شهردار هم که از این ماجرا خبر دار شده بود،دوباره همان کار قبلی را کرد و قوانین شهر را درمرکز شهر به مردم تکرار کرد تا که به این قوانین عمل کنند.ولی گوش و عمل مردم به این حرف ها بَند  و بدهکار نمیشد که نمی شد!شهردار هم که نگران از این اوضاع شده بود؛ایندفعه برای هرکوچه و خیابون یک برگه ی بزرگ گذاشت و تمام قانون هارا با اندازه ی بزرگ بر بروی برگه نوشت و به سر هر کوچه و خیابون و محلّه چسباند.ولی مردم هم حتّی یک نیم نگاه هم به آن نمی کردند و سریع از برگه رد میشدند.شهردار هم که خیلی زرنگ بود،ایندفعه زنگ هر خانه را می زد و برگه ای از قوانین شهر مینوشت و به آنها میداد وهر خانواده باید به تعداد اعضای خانواده،برگه ی قانون میگرفت تا که هرروز مطالعه اش کند و به قوانین عمل کند.ولی مرم شهر ایندفعه هم زرنگی کردند و بعد از اینکه برگه ی قوانی را تحویل میگرفتند،سریع در سطل زباله شان می انداختند و دیگر آن برگه را نمیدیند.شهردار که بعد از اینهمه زحمت و تلاش ،دیگر تحمّل نیاورد و عصبانی شد،هرروز به دَر خانه ها می رفت و قوانین را به هر نفر از اعضای خانواده توضیح میداد و بعد هم میرفت و بعد از تکمیل کلّ شهر،دوباره باز می گشت و از اوّل شروع میکرد.ولی وضعیت شهر اصلاً تغییری نکرد!شهردار که دیگر مغزش داغون شده بود،دلیل قانون را رعایت نکردن مردم را می پرسید فقط این جواب را می شنید:«ما بدون قانون زندگی میکردیم وهمچنان هم بی قانون ،زندگی میکنیم. ما،نسل بی قانون هستیم و آیندگان هم باید بی قانون زنگی کنند.»شهردار هم که بعد از این همه زحمت و تلاش،تَب کرده بود؛دیگر کاری به کار شهرش نداشت و از شهر رفت و مردمان شهر بی قانون هم که انقدربی قانونی کردند،شهر روی سرشان خراب شد و همه شان از شهر فرار کردند و شهر بی قانون هم همیشه فقط آواره بود از رعایت نکردن قانون که مردم این کارراکردند.

این هم نتیجه ی رعایت نکردن قانون:آوار

 

 

 

پایان داستان یازدهم 

تا داستان بعدی خدانگهدار