روزی بود وروزگاری.دریک کوهستانی یک پدر گرگه ی پیر و بچّه اش یعنی بچّه گرگ تنبل و بقیه ی حیوانات زندگی میکردند.یک روز پدر گرگه ی پیر به بچّه گرگ تنبلش گفت:«ای بچّه ام!تو دیگر یازده سالت شده و یک جورایی هم بزرگ شده ای و کم کم باید شکار کردن و کارهای دیگر بزرگی ات را یاد بگیری و مثل من قوی و گنُده و چاق شوی..که البته چاق  و گُنده  را هم که هم هستی!.حدّاقل یکم رژیم بگیر..»هنوز حرف پدر گرگه تمام نشده بود که بچّه گرگ تنبلَک گفت:«ای بابا!حرفهایی میزنی ها.من و رژیم؟!؟!؟.. من که حال این کار هارو ندارم.»بعد هم یک خمیازه ی بلندی کشید و صحبتش را دنباله ی ستاره ای داد و گفت:«من که همیشه خوابم یا می خورم و می خوابم یا اینکه سر کامپیوترم هستم و بازی میکنم و بازهم میخورم و میخوابم و تا الان هم با همین کار زندگی ام را ادامه دادم و البته در آینده هم این کارهارا میکنم و کار دیگری هم ندارم که انجام بدهم و ناگفته نماند بلد هم نیستم و اگر هم بلد بودم انجامش نمی دادم!مگر بیکارم که این کارهای اضافه را انجام بدهم!!!راحت.این چندتا کار رو میکم بعد انقدر چاق میشوم که یک شهر رو باید برای من بخری تا من توی اون جا بگیرم!سوال بعدی لطفاً.!!!.»و بعد هم کارش را به خواب  کشانید؛ و پدرگرگه هم  که سابقه ی این همه حرف شنیدن را نداشت،نزدیک بود که مثل پسر تنبلکش صدای خُرُّپُفَش تا آن ور آب هم برود!!.پدر گرگه هم که هنوز خوابش نبرده بود، در جواب حرف پسر تنبلکش و به البته دیوار گفت:«خُب تا سال پیش بچّه بودی و هنوز این کارهای تنبلی ات ادامه داشت؛ولی الان یازده سالت شده و از این به بعد باید کارهای بزرگی ات را یاد بگیری و بتوانی برای خانواده  ی بعدی ات مفید باشی و حَدّاقل یک کاری بلد باشی و تنبلی نکنی و انقدر هم حرف نزن من داشت صدای خُرُّپُفَم تا اون ور آب میرفت ؛و دوباره هم میگم که باید بتونی این کار هارو مثل من  یاد بگیری و قوی و چاق بشی که  چاق و گُنده رو شدی.»بعد هم یک نفسی تازه کرد و دنباله ی حرفهایش را با دیوار به جای بچّه اش گرفت و ادامه داد:«بیا الان باهم به بیرون از تنبل خانه{خانه ی خود پدر گرگه و بچّه اش} برویم و من شکار کردن را به تو یاد بدهم.»دیوار هم با شکایت به سخن در آمد و گفت:«اوّلا من 50 سالمه نه 11سال.بعدش هم من این همه کار کردم؟و باید بکنم؟الان میخوای یه بیل بیاری منو از جا در بیاری و به من شکار کردن یاد بدی؟خجالت نمی کشی با دیوار این کار رو بکنی؟؟باید به جای من با بچّت این کار رو بکنی»ولی هم پدر گرگه جواب دیوار را نداد و هم گرگ تنبل جوابی نداد و یعنی خواب بود و وقتی صحبت پدرش و البته دیوار تمام شد کار به بیدار شدنش کشید و خوشبختانه بیدار هم شد.بعد هم  باهمدیگر به بیرون از خانه شان{تنبل خانه} رفتند تابچّه گرگ تنبل از پدرش شکار کردن خیالی و خوابالودگی و تنبلی را بیاموزد.!!!گرگ تنبل اوّل بایک خمیازه کارش را شروع کرد و موقعی هم که صحبت کردن پدر گرگه ی پیر شروع شد،هنوز از خواب بیدار نشده کارش را به تنبلی و خواب کشاند و خوابید.پدر گرگه شکار کردن یکی از حیوانات را به بچه اش یاد داد و موقعی که حرفهایش تمام شد،از بچه اش پرسید:«خب.حالا یاد گرفتی؟؟» ولی از وقتی که حرفهای پدر گرگه شروع شد،بچه گرگ تنبل شروع به خوابیدن کرد و صدای خُرّوپُفَش بلند شدو پدرش هم برای اینکه درحال حرف زدن بود،صدای تنبلی و خوابیدن بیش از حد پسرش را نمی شنید.!!!پدر گرگ بعد از پنج ثانیه دید صدای جوابی نمی آید،، بلکه صدای خُرّوپُفی هم می آید!بعد هم سرش رابرگرداند و دید که پسرش روی زمین خوابیده و گوشش راهم روی سرش گذاشته تا  کسی مزاحم خوابش نشود.پدر گرگه که خیلی عصبانی شده بود و دمای بدنش هم 40 درجه ای شده و مشکوک بود، با عصبانیت به بچّه ی خیلی تنبلش گفت:«تو خوابیدی؟بیدار شو ببینم!قرار بود من به تو شکار یادبدم بعد توهم یاد بگیری یا اینکه بخوابی و گوش هات رو هم بندازی روی سرت و بگیری بخوابی؟»ولی گوش بچّه گرگ تنبل به این حرفها هم بدهکار نبود که نبود چون گوشش روی سرش بود و صدایی را هم نمیشند و همچنان به خواب عمیقش ادامه می داد و انگار قصد بیدار شدن را  هم هرگز نداشتُ!پدر گرگِ تنبل که هزاران بار دیگر سر بچّه اش داد میزند تا سعی کند که بچّه اش را از خواب عمیقش  بیدار کند ولی دید نه خیر،گرگ تنبل همچنان به خوابش ادامه داده و همچنان قصد بیدار شدن از خوابش را به هیچ عنوان ندارد!پدر گرگه که جوشیده بود وصورتش از طوسی رنگ  به قرمز رنگ تبدیل شده بود،رفت و یک فرقون بزرگ و چاق آورد و بچّه اش را به خانه برد و روی همان فرقون وِلش و دیگر کاری به کارش نداشت.همینطور گذشت و گذشت و یک سال گذشت و گرگ تنبل بالأخره چشمش را نیمه باز کرد و به پدرش گفت:«بابا!با من کاری داشتی؟»پدر گرگ تنبل که دیگر حوصله اش سررفته بود گفت:«به به!بچه گرگ تنبلم!!چه عجب بیدار شدی! صبح بخیر.یک سال خوابیدی و هنوز هم میخوای بخوابی یا نه؟»گرگ تنبل گفت:«نه دیگه حالا یکم بیدار میمونم یه کارایی میکنم دیگه.»پدر گرگ تنبل گفت:«نه دیگه کار اضافی بی کار اضافی بیا و بریم که میخوام کلاس شکار ثبت نامِت کنم،بُدو بریم.»گرگ تنبل گفت:«ای بابا ولم کن.»وبعد هم همان نیمه چشمش را بست و دوباره روی همان فُرقون خوابید.پدر گرگ هم فرقون را بلند کرد و بچّه اش رابه مدرسه ی مرکزی کوهستان برد.گرگ تنبل که الان بزرگتر و البته سنگین تر  شده بود،در خوابش احساس کرد که انگار زیرش تکان می خورد؛بعد هم چشمش را باز کرد و دید روی فرقون نشسته و پدرش هم اورا به جایی می برد.بعد از پدرش پرسید:«بابا!منو داری کجا میبری؟»پدر گرگ تنبل گفت:«دارم تورو میبرم مدرسه که کلاس شکار ثبت نامت کنم.»گرگ تنبل در جواب گفت:«باشه هرموقع رسیدیم بیدارم کن.»و بعد هم دوباره گرفت و خوابید!پدر گرگ تنبل هم که از این جواب عصبانی شده بود ،سعی کرد سرعتش را  بیشتر کند تا که سریعتر به مدرسه برسد و پسرش را ثبت نام کند.گرگ تنبل انقدر سنگین و چاق شده بود،دوساعت طول کشید تا پدر گرگه و خود بچّه گرگ تنبل به مدرسه رسیدند و گرگ تنبل دوساعت یک خواب راحت کرد.پدر ِگرگ تنبل بچّه اش را صدا زد و خوشبختانه این دفعه  بچّه گرگ تنبل بیدار شد و مُوَقَّتاً نَخوابید؛و بعد هم گرگ تنبل با همان فرقون و پدرش پیاده  به پیش مدیر مدرسه رفتند.وقتی به دفتر مدیریت رسیدند،بعد از سلام کردن،پدر گرگ تنبل شروع به حرف زدن کرد و گفت:«آقای مدیر!این پسر من خیلی تنبله...»آقای مدیر هم وسط حرفش پرید و گفت:«از نشستنش روی فرقون معلومه!»پدر گرگ تنبل هم نفسی تازه کرد و گفت:«بله دیگه،من اومدم پسرمو کلاس شکار ثبت نام کنم.»و بعد هم بقیه ی ماجرا را برای آقای مدیر تعریف کرد.مدیر هم یک دستی بر سبیلش کشید و گفت:«پس که اینطور.خب این فُرم را پُر کنید و بعد هم هزینه اش  دو میلیون تومن هستش.»پدر گرگه با نگرانی و ترس گفت:«دو میلیون تومن؟؟؟»آقای مدیر گفت:«مگه زیاده؟»پدر گرگه هم چیزی نگفت و فرم ثبت نام را پر کرد و بعد همراه دو میلیون تومن به آقای مدیر تحویل داد.مدیر هم فرم را بررسی کرد و دوباره دستی بر سبیل دومتری اش کشید و گفت:«خب از فردا صبح کلاس پسرتون شروع میشه.فردا ساعت 7 صبح پسرتون باید مدرسه باشه.»گرگ تنبل هم گفت:«آقای مدیر!نمیشه ساعت دوازده بیام؟ساعت هفت صبح  در خواب تشریف دارم.»آقای مدیر هم گفت:«نه که نمیشه؛ساعت هفت صبح همینجا میای معلّمِت هم میاد شکاررو بهت یاد بده.»و بعد پدر گرگ تنبل و آقای مدیر هم همینطور شروع به صحبت کردن کردند و انقدر صحبت کردند که ساعت هشت شب شد و گرگ تنبل هم که حوصله اش سررفته بود،یک خمیازه ی بلند کشید و بعد هم تا ساعت 6:30 صبح خوابید.آقای مدیر و پدر گرگ تنبل هم یک ریز خنده ای به گرگ تنبل کردند و ادامه ی صحبت هایشان را کردند و یک جوری باهم صحبت میکردند که انگار خیلی باهم دوست صمیمی هستند و هزاران روز است که همدیگر را ندیده اند!خلاصه،پدر گرگ تنبل بگو و آقای مدیر بگو؛این دونفر انقدر باهم صحبت کردند که اصلا حواسشون به ساعت و گذشت زمان ونه به حرف زدنشون بود!آقای مدیر از ماجراهای دانش آموزانش و اوضاع عجیب و غریب مدرسه میگفت و پدر گرگ تنبل هم از تنبلی های پسرش و ماجراهای دیگر میگفت.این دونفر انقدر باهم صحبت می کردند و انقدر حرف زدند تاکه ساعت هفت صبح شد ولی گرگ تنبل از ساعت 6:30 صبح بیدار شده بود و زیرکی بگو ومگو های مدیر و پدرش را گوش میداد و میخندید.آقای مدیر یک نگاه زیرک به ساعت دیواری دفتر کرد ودید که ساعت هفت صبح شده و این دونفر هنوز دارند باهم حرف میزنند و گرگ تنبل را هم دید که زیرکانه به حرفهای این دونفر گوش میدهد و ریز ریز میخندد.آقای مدیر به پدر گرگ تنبل گفت:«جناب!فقط یک نگاهی به ساعت بکن!ساعت هفت صبح شد و ماهنوز داریم با همدیگر حرف میزنیم!پسرت هم که بیدار شده است.»پدر گرگ تنبل  که تعجب کرده بود  ماجرا را قطع کرد و گفت:«خب بله. کلاس پسرم ساعت چند تموم میشه؟»آقای مدیر هم گفت:«ساعت پنج عصر تمام میشود البته با احتساب تنبلی های پسر جنابعالی!»پدر گرگ تنبل هم گفت:«پس تا ساعت پنج عصر خدانگهدار.»آقای مدیر هم با پدر گرگ تنبل خداحافظی کرد و بعد به گرگ تنبل گفت:«خب تو برو توی کلاس شاپانچی دوازده الان اونجا معلّمِت حاضره.»گرگ تنبل هم رفت. گرگ تنبل وقتی به کلاس رسید،دید که معلم کلاس ده تااز حیوانات جور و واجور را آورده است برای آموزش واسم معلم کلاس هم {شاپانچی}بود.شاپانچی به گرگ تنبل گفت:«بیا و توی کلاس بشین.»و گرگ تنبل هم همین کاررا کرد ولی ایندفعه نخوابید.شاپانچی گفت :«خب!از تنبلیات که.....»گرگ تنبل وسط حرف شاپانچی پرید و گفت:«نگو نگو که خودم میدونم؛اوَّلاً من تنبل نیستم ؛دوّماً اگه میخوای منو تنبل صدا کنی تا ساعت پنج عصر می خوابم و تو هرچی به من درس بدی اَلکی درس دادی و البته به دیوار هم دادی!خب حالا ادامه ی صحبتاتو بکن.»و حرف گرگ تنبل خوشبخانه تمام شد.شاپانچی هم که هم عصبانی بود وهم متعجب،با آرامی ولی کمی عصبانیت گفت:«خب نه پس من دیگه به تو تنبل نمیگم و پس توهم تنبل بازی نکن.»گرگ تنبل هم دوباره اسم تنبل را شنید ولی ایندفعه عکس العملی نشان نداد و آرام ماند.از موقعی که شاپانچی درسش را شروع کرد،گرگ تنبل کاری به کار درس نداشت و  خواب بود و تا ساعت پنج عصر هم خوابید.وقتی هم که پدرش ساعت پنج به دنبالش آمد و از درسش پرسید،گرگ تنبل هم ماجرارا برایش تعریف کرد.این ماجرا تا پنجاه سال ادامه داشت!و شاپانچی و پدر گرگ تنبل و آقای مدیر هم که از این ماجرا خسته شده بودند ولی با کاری به کارش نداشتن،تَنبیهَش کردند.اما گرگ تنبل از طرف همان ده حیوان سر کلاس یک جور دیگر تنبیه شد.اینگونه:

آقا گرگه تنبله         

هنوز کلاس اوله

آقا گرگه پنجاه ساله شد

ولی هنوز کلاس اوله

 

 

 

 

پایان داستان دوم

تا داستان بعدی خدانگهدار