داستان اوّل: سگ تنبل گلّه

یکی بود.یکی نبود؛در یک روستایی یک گلّه ی گوسفندی بود که هزاران گوسفند چاق و چِلّه داشت و یک چوپان عصبانی و یک سگ تنبل پیر دویست ساله را هم که چه ماجراها که در داستان ندارد را داشت.این سگ تنبل دویست ساله ی پیر،بیش از حدِّ  مجازِ  استادارد، تنبل بود؛یعنی اینکه هرموقع گلّه اش درحال چَریدن و علف خوردن بود،او به جای اینکه برود و نگهبانی گلّه رابدهد،به زیر یک درختِ هم سِن و سال خودش می رفت و حسابی می خوابد تا موقعی که چریدن گوسفندان گلّه تمام شود ولی یک مواقعی هم همان جا میخوابد تا که فردا گلّه برای چریدن به همان جا بیاید؛ تنبلی اش به جایی هم میکشید که وقتی چوپان عصبانی گلّه به او می گفت که برو و نگهبانی بده، گوش این سگ تنبل دویست ساله به این حرف هاهم بدهکار نبود که نبود و نخواهد بود !!!!یک روز چوپان این گلّه به سگ تنبلش گفت که برو نگهبانی بده ،دید که سگ تنبلش  به زیر یک درخت هم سن و سال خودش  رفته و در خواب خیلی عمیق فرو رفته است؛ و بعد هم با خود گفت:«پیر شده است دیگر.من هم دویست سالم بشود از پا میُفتم؛ولی این سگ تنبلی که من دارم، از این دویست سالش، به اندازه ی یک سال هم کار نکرده است و البته کار واقعی!و نه کار تنبلی؛واگر نه که کار تنبلی را  هزار چهارصد سال هم کرده است.!نکنه کرونا گرفته؟!حالا چیکار کنم که درس عبرتی ازاین کارش بگیرد؟؟هان؟ازش بپرسم کرونا گرفته یانه!؟؟ولی الان 20سالی هست تنبله.کرونا که 20 سال پیش نبود.پس هیچی کرونا نگرفته...!»و بعد از چند دقیقه فکر کردن،تصمیم گرفت که امشب بدون او و فقط با گوسفندانش به خانه برود و او را تنها بگذارد تا یاد بگیرد که هرموقع چوپان عصبانی اش به او یک کار می دهد، تنبلی  نکند و جواب خُرِّوپِف هم ندهد؛ولی بعد از اینکه این تصمیم را گرفت، دوباره باخودش گفت:«بگذار با گوسفند هایم هم یک مشورت بکنم ببینم نظر آنها مثبت است یا منفی است ؟؟آهان!بهترین کار این است که اوّل با گوسفند دانا یک مشورت کنم.» برای همین اوّل  به سراغ  گوسفند دانا رفت تا ببیند نظر او چیست؟وقتی که چوپان نزد گوسفند دانا رفت و هنوزهم به مقصدش نرسیده بود،گوسفند دانا از چشمان چوپان فهمید که میخواهد ماجرای سگ تنبل گلّه را بگوید؛برای همین تاکه چوپان به او نرسیده، با صدای حکیمانه ای به چوپان گفت:«بِایست ای چوپان!فهمیدم که میخواهی بپرسی که سگ تنبل پیرمان را تنها بگذاریم یا که نه؟نظر من هم ایندفعه این است که سگ گله ی تنبلمان را تنها بگذاریم تا درس عبرتی به آن داده باشیم و این یعنی نظر من هم مثبت است،حالا برو پیش گوسفندان دیگر و نظر آنها را بپرس و اگر هم نپرسیدی که نپرسیدی.حالا با گوسفندانت حرکت کن من  هم کمی کتاب  می خونم و شاید یک کتاب هم بنویسم و بعدش هم یک ماشین میگیرم و میام.»چوپان هم که خیلی از کارهای گوسفند دانا تعجب کرده بود،باخودش گفت:«وا!من تا به حال گوسفند به این دانایی ندیده بودم و نداشتم؛گوسفند به این دانایی حتما نظر بقیه ی گوسفندان گلّه را هم پرسیده است و البته هم که در حرفهایش معلوم بود پرسیده است و نظر بیشتر از نصف گله مثبت بوده است که گفت ازشان نپرسیدی هم نپرسیدی و برو.دیگر ندیده بودم یک گوسفند کتاب هم بنویسد و البته کتاب بخواند!!.»بعد هم به پیش گله رفت و گفت:«آروم آروم حرکت کنید و بع بع هم نکنید و ما دیگه به سگ تنبل پیر نیازی نداریم.ماجرایش هم طولانیست بروید خانه برایتان قصه اش رامیگویم.بروید.بروید.» انگار که گوسفندان هم زبان فارسی را میفهمیدند.بعد،گوسفندان گله هم چون زبان فارسی نمیفهمیدند، یک بع بع کردند و به راه افتادند؛و سگ تنبل گلّه حتّی با صدای بع بع کردن گوسفندان گلّه هم بیدار نشد!!!!وقتی که گوسفندان  گلّه  و چوپان عصبانی به خانه رسیدند،سگ تنبل گلّه که همچنان در محل چریدن گلّه بود، تازه فهمید که خواب مانده و گلّه بدون او راه افتاده و این اتفاق بخاطر تنبلی عجیب و غریب خودش بوده است.بعد هم تصمیم گرفت تاکه شب نشده به سمت خانه راه بیفتد و خیلی سریع به خانه برسد.سگ تنبل پیر که حالا نیمه زرنگ شده بود ،رفت و رفت تا به خانه رسید و وقتی چوپان اورا دید شک کرد؛ ولی نا خود آگاه درخانه اش راهش داد.وقتی که گله به خانه رسید،چوپان به همان قولی که به گوسفندانش داده بود،عمل کرد و به فارسی تمام ماجرای سگ تنبل گله اش را تعریف میکرد ولی گوسفندان فقط باهم حرف میزدند و چوپان هم به دَر و دیوار این قصه هارا میگفت..!!!!!!!!!

شب شد.

همه خوابیدند ولی سگ  تنبل و هم اکنون نیمه زرنگ و ناگفته نماند پیرگلّه بیدار ماند ولی دراین طول هیچکس را ندید که بخواهد به چوپان و گله حمله کند و تاصبح بیدار ماند ولی ولی پشیمان شد و خودش هم مثل گوسفندان و چوپان گله گرفت و  خروپف کرد و تا ساعت 12 ظهرخوابید.وقتی که چوپان و گوسفندان بیدار شدند،چوپان دید که سگ گله خوابیده و صدای خروپفش هم تا بیرون از کهکشان راه شیری میرود،تصمیم گرفت وقتی که سگ نیمه زرنگش و پیرش بیدار شد، یک چهره ی عصبانی به خود بگیرد که میخواهد سگ تنبلش را از خانه ی بزرگش بیرون کند ؛ولی نمیدانست که سگ نیم زرنگش تا صبح بیدار مانده است و دیگر حوصله نداشته و بقیه ی کار نگهبانی اش را به خوابی درست گذرانده است.!!وقتی که سگ نیم زرنگ گله بیدار شدو هنوز مانده بود  که یک چشمش را باز کند،چهره ی عصبانی چوپان و گوسفندان گله اش را دید که انگار میخواهند اورا از باغ وخانه بیرون بیندازند؛بعد از اینکه این قیافه هارادید تا که اتفاقی نیفتاده بود و از باغ چوبان عصبانی اش به بیرون شوت نشده بود، تصمیم گرفت که از خودش دفاع کند و از باغ بزرگ چوپان عصبانی اش بیرون نشود؛برای همین با اعتماد به نفس  کامل به چوپانش و یک جورایی هم به گوسفندان گله هم گفت:«من دیشب موقعی که همه ی شماها خواب بودید و صدای خروپفتان هم بیرون از کهکشان راه شیری میرفت،من درحال نگهبانی و محافظت از شما تاصبح بودم و شما خروپف میکردید.با این حال میخواهید مرا از گله شوت کنین بیرون؟»چوپان و گوسفندان گلّه هم بعد از شنیدن این حرف،لبخندی زدند و چوپان هم گلّه شروع کرد و گفت:« پس که اینطور!تازگی ها زرنگ شدی پس.اگه اینجوریاست از این به بعد باید به حرفای من گوش کنی و اگر نه دوباره همین بلای دیروز به  سرت می آید. سگ نیم زرنگ گلّه هم که حالا دیگر سگ زرنگ گلّه شده بود،در جواب چوپانش گفت:«باشه.ولی اگه من به حرفت گوش کردم و من رو جا گذاشتی،من تورو از باغ بیرون میکنم!!!!»چوپان هم که تابه حال انقدر قانع نشده بود،جوابی نداد و سرجایش ایستاد و بعد هم  که گوسفندان گلّه که این جواب را شنیدند،حسابی بع بع کردند و یک جشنی هم  به خاطر این جواب سگ از این به بعد زرنگ گله،به پا کردند.!!!

پایان داستان اول...