روزی بود و روزگاری.یک شخصی بود که ادِّعای عجیب و غریبی داشت و ادّعای عجیبش هم این بود که می گفت:«من همه چیز رابلدم!؛ از 2ضبدر2که میشه4بگیرتاهرکی چندتا مو روی سرش داره بگییییر،من بلدم.»بله!ادّعایش این بود ولی چه داستان هایی هم که ندار!!!!!!!ولی کسی از  ادّعای این مرد،خبردار نبود.بعد از 5سال گذشتن از این ادّعای عجیب،یکی از مردمان شهر،این ماجرارا در یکی ازروزنامه های شهر خوانده بود؛ولی مطمئن نبود که این ماجرا واقعیت دارد یا که نه؟؟و برای اینکه مطمئن شود،به نزد حکیم شهر رفت تاکه یک پرسشی هم از او داشته باشد.بعد هم به نزد حکیمِ شهر رفت و ماجرا را برایش تعریف کردو حکیم هم در جواب این مرد گفت:«همانطور که تو مطمئن نیستی،من هم از این ماجرا مطمئن و البته خبر دار هم نیستم و باید به سراغش برویم تا که ببینیم این ماجرا یک واقعیت است یانه؟»بعد هم دوتایی به سراغ مرد دارای ادّعای عجیب رفتند؛ و بعد از سلام کردن،حکیم شروع به سخن گفتن کرد و گفت:«تو مطمئن هستی که همه چیز رابلد هستی؟؟یعنی الان من هرچزی از تو بپرسم بلدی و یک دونه اشتباه هم نداری؟؟؟؟؟؟!»مرد ادعا کن هم گفت:«پس چی فکر کردی؟!از دودوتا چهارتا بلدم تااااااااااااااا هرچی که بخوای.اگه هم باور نداری ازَم بپرس»حکیم هم هرچه سئوال بلد بود از مرد ادّعا کن پرسید ولی مرد ادعاکن حتّی یک سوال از هزاران سوال حکیم را درست جواب نداد!حکیم پرسید:«چه شد پس؟بلدی واقعاً یا اَلًکی گفتی؟؟»مرد ادعا کن هم برای اینکه دربرابر حکیم دانا کَم نیاورد،گفت:«چون تو منو به اضطراب کِشوندی برای همین هم اضطراب گرفتم یه دفعه به روز رسانی شدم یادم رفت ولی اگه 20ساعت صبر کنی و دوباره ازم بپرسی بهت جواب هارو درستِ درست میگویم.»حکیم هم با تعجّب گفت:«به نظرت 20 ساعت زیاد نیست؟؟»مرد ادعا کن هم گفت:«نه که زیاد نیست.تازه هم به تو تخفیف دادم میخواستم بگویم که 40 ساعت صبر کنی.مواظب باش تا اینو نگم.»حکیم هم گفت:«باشه خب.پس من 20 ساعت دیگه بر میگردم.»و بعد هم رفتند.مرد ادّعا کن هم با خود گفت:«آخِیش!برای خودم یک وقتی گرفتما.حالاهم که من همه چیز روبلدم.نیازی به این کارانبود.ولی چه رویی داشت مُدام سئوال میپرسید.خستم کرد.»و بعد هم کمی در خانه اش گَشتی زد تا که 20 ساعت هم گذشت و حکیم و مرد همراهش به خانه ی او امدند و دوباره حکیم سوالات را از مرد ادّعا کن البته کمی عجیب و غریب تر و پیچیده تر پرسید که ببیند اینگونه هم میتواند جواب بدهد یا نه؟؟»ولی بازهم جواب درستی به گوش حکیم و مرد همراهش نرسید.حکیم دوباره پرسید:«چه شد پس؟ دوباره همه ی سوال هامو غلط غلوط جواب دادی!!»مرد نادان {دانای اسبق}هم در جواب حکیم گفت:«تو باور کن که من همه چیز را بلدم.انقدر هم سوال از من نپرس.برو از خونه ی من بیرون وو دیگه هم برنگرد جناب !!!!»حکیم هم گفت:«حدّاقل بیا تورو دانای نادان معرّفی کنم مردم اشتباه نکنند که تو مثلاً از من هم داناتر هستی.»مرد نادان هم چیزی نگفت و حکیم بر این عکس العمل ادامه داد:«باشه.خب نیا.اگه فردا دیدی اسمِتو دانایِ نادان یا نادان صدا میکنن یا اگه اسم نادان یا دانای نادان توی روزنامه ها دیدی تعجّب نکنی ها.من دیگه رفتم»وبعد هم خانه ی مرد نادان را همراه مرد همراهش تَرک کرد.بعد هم به مرد همراهش گفت:«نه.این مرد به دروغ میگفت که همه چیز رابلد است.در اصل،از همه نادان تر است حتّی ضرب دودوتا رو هم نمیدونست جوابش چی میشه!!!الان میریم به میدون اصلی شهر این رو به همه میگیم.»و همین کار راهم کردند و به میدان اصلی شهر رفتند و همه ی اصل ماجرا را گفتند.وز از روزبعد اعلام شده ی دانای نادان،تا 20 روز این خبر در همه جای جهان پخش شد و مرد نادان هم آبرویش از بین رفت ولی مردنادان هنوز ادّعا داشت که همه چیز را بلد است. .!!!!

 

 

 

 

پایان داستان هشتم

تا داستان بعدی خدانگهدار

Tanzestoon.blog.ir