داستان های طنز(طنزستون)

طنزستون،سرزمین طنز ها

داستان سوم:خورشید و ماه وعوض شدن جای آنها

یکی بود و یکی نبود.یک روز وقتی که خورشید در حال غروب کردن بود،سر راهش ماه را دید که در حال رفتن به آسمان  و درحال شب کردن دنیا بود!! خورشید و ماه که هردو خیلی خوشحال بودند که بعد از هزاران میلیارد سال سر راهشان همدیگر را دیدند،بعد از سلام و احوالپرسی کردن با یکدیگر،خورشید سر حرف را باز کرد و شروع کرد و گفت:«ای ماه!موافقی که از این به بعد جایمان را عوض کنیم و من درشب ظاهر شوم و تو در روز نمایان شوی که یک اثری بر این اتّفاق خوب در جهان گذاشته باشیم؟؟»ماه با تعجّب گفت:«هان ن؟؟یعنی روز تاریک و بی نور باشد و شب پرنور و روشن باشد؟» خورشید هم جواب ماه را با سوالی دیگر داد و گفت:«مگر چه اشکالی دارد؟؟؟»ماه هم یک نفسی کشید و ادامه داد:«به نظرم بیا به زمین هم این موضوع را بگوییم و ببینیم که نظر او چیست؟»خورشید هم با غم و ناراحتی زیاد،گفت:«نه!لطفا زمین رو بیخیال ذهنت بکن.خودت هم که زمین را میشناسی؛همیشه نظرش منفی هست و حتما الان هم میگوید که :«نه.اصلاً،اونوقت مردمان درون  من مجبور میشوند که همه ی ساعات کاری و بقیه ی زمانهایشان را تغییر بدهند و من هم قاطی میکنم بعد هم کل منظومه یکدفعه ای می تّرکَد.وِلکن مارو  و.....جواب های منفی دیگه»ماه هم که تا به حال انقدر قانع نشده بود،با حس قانعیت گفت:«اووووووووو!!پس که اینطور!خب پس زمین رو هیچی. نظر خودت چیست؟»خورشید گفت:«به نظر من همین کاررا بکنیم ولی به بقیه ی سیّارات و البته کهکشان راه شیری این موضوع را نگوییم چون روی آنها همچین هم تأثیری نمیگذارد.»ماه هم گفت:«این هم فکر خوبیست پس تو برو الان در آسمان ظاهر شو و این موضوع رو به مردمان زمین و مریخ خبر بده تا که تعجُّبی نکنند که ای وای چه شده است؟؟؟؟؟البته مخفیانه به مردمان زمین بگو که خود زمین متوّجه نشود.» بقیه ی سیّارات که خیلی گوش تیزو زرنگ بودند،باصدای این دو نفر بیدار شدند و بدون صدا حرفهای این دو نفر را گوش میدادند؛وقتی که فهمیدند ماجرا چیست و چه خبر است،تصمیم گرفتند که با همدیگر از مدارشان خارج شوند و به پیش خورشید و ماه بروند تا ببینند چرا بدون مشورت آنها  و حتّی  بدون مشورت کهکشان راه شیری یعنی رئیسشان میخواهند جایشان را تغییر بدهند؟و بعد هم اندک اندک از مدارشان خارج شدند و به کنار خورشید و ماه رفتند.خورشید و ماه هم که فهمیده بودند سیّارات دیگر حرفهای این دو را گوش میدهند،حسّابی عصبانی شدند ولی  برای اینکه منظومه های دیگر این ماجرا را نفهمند،عصبانیتشان را به روی خود نیاوردند.!!!!!! وقتی که سیّارات  منظومه به خورشید و ماه رسیدند ،اول زمین شروع کرد و با قیافه ی شاکی اش گفت:«چرا میخواهید بدون مشورت ما و کهکشان راه شیری جایتان را با یکدیگر عوض کنید؟»و یعد یک نفسی کشید و با قیافه ی شاکی تر از قبلش در ادامه گفت:«مردم من الان باید همه ی کار هایشان را و روش زندگی کردنشان را تغییر بدهند و من خودم هم قاطی میکنم و دیگر مردمم قاطی میکنند که در منظومه ی شمسی یکدفعه ای زلزله ای به راه میفتد.»و بقیه ی سیّارات هم حرفهای زمین را با سرتکان دادن تایید میکردند انگار که بقیه شان هم درون خود مردمی دارند!خورشید هم با جدّیت گفت:«اوّلا من مقام دوم بعد از کهکشان  را دارم و ناسلامتی ستاره ی اینجا هستم و من آن هستم که شما را روشن میکنم؛بعد هم ما بعد از هزاران میلیارد سال همدیگر را دیده ایم و برای اینکه یک کاری برای این روز  خوب کرده باشیم؛قرارشدجایمان را با یکدیگر عوض کنیم.»مریخ هم در جواب گفت:«خورشید خان!تو کار مارا راه بینداز،الان قرار است چه اتفاقی در منظومه بیفتد؟»ماه  هم به جای خورشید جواب داد:«قرار نیست هیچ اتفّاق عجیب و غریبی رخ بدهد و فقط روز تاریک است که من میایم و شب هم پرنور و روشن است چون خورشید میاید؛شما ها هم  که البته به جز زمین موجودی درون خود ندارید این اتفاق بر شما هیچ تاثیری نمیگذارد  و برای اینکه بیش از این در منظومه دعوا راه نیفتد و منظومه های دیگر به اینجا حمله نکنند،کیش کیشته بفرمایید درون مدارتان و به خوابتان ادامه دهید.خواب از سرتون نپره؛ و مردم زمین هم باید کار خودشان را راه بیندازند و این موضوع به ما هیچ ربطی ندارد.»سیّارات دیگر هم تازه فهمیدند که ماجرا از چه قرار است ولی عطارد که نزدیکترین سیاره به خورشید است،حسابی از این حرفها داغون شده بود و مانده بود که چه خبر است  از مغزش هم آتش بلندمیشد و باید به داروخانه ی کهکشان های همسایه میرفت تا که دارویی بگیرد بلکه که حالش خوب شود؛حالا داروخانه در فضا کجابود؟؟ماه و خورشید هم که خسته شده بودند بعد از یک استراحت مختصر و کوتاه،به حرفهای خود ادامه دادند و ماه گفت:«انقدر که صحبت کردیم روز شد من الان باید به کارم برسم.البته چه کاری باید برم بالای آسمون و همینطور بایستم و به سیّارات منظومه نگاه کنم یا مردمان زمین را ببینم که درچه حالند یا بگیرم و بخوابم.»خورشید هم گفت:«پس تو برو و به کارَت برس من هم از خستگی و انقدر صحبت کردن دیگر جانی برایم باقی نمانده و باید بروم و بخوابم.»ماه هم به کارش رسید و بعد از ساعت کاری اش برگشت و خورشید را بیدار کرد و خورشید هم سر پست خود رفت و روزگار گذشت و گذشت و خورشید و ماه هم از عوض کردن جایشان ناراحتی نداشتند و روزگار به خوبی می گذشت.

بعد از یک سال پلوتون که از منظومه رفته بود،از طرف کهکشان راه شیری یک مأموریت گرفت و به منظونه رفت.وقتی که به مقصدش رسید،ابتدا به پیش سیّاره ها رفت و ماجرایی که سال پیش افتاد را ازشان پرسید.سیّاره هاهم در لحظات غروب پلوتون را به پیش ماه و خورشید بردند ولی از ماه و خورشید این پاسخ را شنیدند:(الان نمیتوانیم پاسخ دهیم.بگذارید 200 سال دیگر موقع پلوتون گرفتگی!!)این پلوتون گرفتگی دیگر چیست؟؟؟؟؟؟؟؟؟مرّیخ که عصبانی شده بود،از زمین درخواست یک تلفن همراه کرد!!زمین هم سریع یک موبایل آورد و به مرّیخ داد.مریخ هم یک تماس تصویری با ماه و خورشید برقرار کرد و پلوتون هم سوال خود را از این دونفر در تماس تصویری پرسید.ماه و خورشید هم بدون سلام و مقدمه ای گفتند:(بدون هیچ سلامی،جواب شما این است که ما دوست داشتیم بعد از 1200 میلیارد سال که همدیگر را در سر راهمان دیده بودیم یک ثبت تاریخی در دنیا زده باشیم.جناب آلو مشکلی دارین؟؟اگه سوالی نیست خدانگهدار.پلوتون هم که دید کار خوبی کرده از این منظومه ی عجیب و غریب فرار کرده،بدون خداحافظی ازمنظومه فرار کرد.

پلوتون وقتی که به کهکشان راه شیری رسید و جواب را به کهکشان گفت،کهکشان هم در جوابش گفت:(به تو دستور میدهم برو در منظومه ی شمسی و در همانجا بمان و دیگر هم برنگرد.پلوتون هم به منظومه ی شمسی رفت و برای همیشه در آنجا ماند و هیچوقت بازنگشت.

خورشیدو ماه هم با همدیگر خوش میگذراندند و به سیّاره ها کاری نداشتند و سیّاره هاهم باهمدیگر خوش میگذراندند و به ماه و خورشید کاری نداشتند و کهکشان راه شیری هم که تنها شده بود،فقط به سیّاره ها نگاه میکرد و گاهی هم میخوابید.

و زندگی این منظومه به اینگونه میگذشت.

 

 

 

 

 

پایان داستان سوم

تا داستان بعدی خدانگهدار

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی مرادی

داستان دوم:جناب گرگ تنبل هنوز کلاس اول!!!!

روزی بود وروزگاری.دریک کوهستانی یک پدر گرگه ی پیر و بچّه اش یعنی بچّه گرگ تنبل و بقیه ی حیوانات زندگی میکردند.یک روز پدر گرگه ی پیر به بچّه گرگ تنبلش گفت:«ای بچّه ام!تو دیگر یازده سالت شده و یک جورایی هم بزرگ شده ای و کم کم باید شکار کردن و کارهای دیگر بزرگی ات را یاد بگیری و مثل من قوی و گنُده و چاق شوی..که البته چاق  و گُنده  را هم که هم هستی!.حدّاقل یکم رژیم بگیر..»هنوز حرف پدر گرگه تمام نشده بود که بچّه گرگ تنبلَک گفت:«ای بابا!حرفهایی میزنی ها.من و رژیم؟!؟!؟.. من که حال این کار هارو ندارم.»بعد هم یک خمیازه ی بلندی کشید و صحبتش را دنباله ی ستاره ای داد و گفت:«من که همیشه خوابم یا می خورم و می خوابم یا اینکه سر کامپیوترم هستم و بازی میکنم و بازهم میخورم و میخوابم و تا الان هم با همین کار زندگی ام را ادامه دادم و البته در آینده هم این کارهارا میکنم و کار دیگری هم ندارم که انجام بدهم و ناگفته نماند بلد هم نیستم و اگر هم بلد بودم انجامش نمی دادم!مگر بیکارم که این کارهای اضافه را انجام بدهم!!!راحت.این چندتا کار رو میکم بعد انقدر چاق میشوم که یک شهر رو باید برای من بخری تا من توی اون جا بگیرم!سوال بعدی لطفاً.!!!.»و بعد هم کارش را به خواب  کشانید؛ و پدرگرگه هم  که سابقه ی این همه حرف شنیدن را نداشت،نزدیک بود که مثل پسر تنبلکش صدای خُرُّپُفَش تا آن ور آب هم برود!!.پدر گرگه هم که هنوز خوابش نبرده بود، در جواب حرف پسر تنبلکش و به البته دیوار گفت:«خُب تا سال پیش بچّه بودی و هنوز این کارهای تنبلی ات ادامه داشت؛ولی الان یازده سالت شده و از این به بعد باید کارهای بزرگی ات را یاد بگیری و بتوانی برای خانواده  ی بعدی ات مفید باشی و حَدّاقل یک کاری بلد باشی و تنبلی نکنی و انقدر هم حرف نزن من داشت صدای خُرُّپُفَم تا اون ور آب میرفت ؛و دوباره هم میگم که باید بتونی این کار هارو مثل من  یاد بگیری و قوی و چاق بشی که  چاق و گُنده رو شدی.»بعد هم یک نفسی تازه کرد و دنباله ی حرفهایش را با دیوار به جای بچّه اش گرفت و ادامه داد:«بیا الان باهم به بیرون از تنبل خانه{خانه ی خود پدر گرگه و بچّه اش} برویم و من شکار کردن را به تو یاد بدهم.»دیوار هم با شکایت به سخن در آمد و گفت:«اوّلا من 50 سالمه نه 11سال.بعدش هم من این همه کار کردم؟و باید بکنم؟الان میخوای یه بیل بیاری منو از جا در بیاری و به من شکار کردن یاد بدی؟خجالت نمی کشی با دیوار این کار رو بکنی؟؟باید به جای من با بچّت این کار رو بکنی»ولی هم پدر گرگه جواب دیوار را نداد و هم گرگ تنبل جوابی نداد و یعنی خواب بود و وقتی صحبت پدرش و البته دیوار تمام شد کار به بیدار شدنش کشید و خوشبختانه بیدار هم شد.بعد هم  باهمدیگر به بیرون از خانه شان{تنبل خانه} رفتند تابچّه گرگ تنبل از پدرش شکار کردن خیالی و خوابالودگی و تنبلی را بیاموزد.!!!گرگ تنبل اوّل بایک خمیازه کارش را شروع کرد و موقعی هم که صحبت کردن پدر گرگه ی پیر شروع شد،هنوز از خواب بیدار نشده کارش را به تنبلی و خواب کشاند و خوابید.پدر گرگه شکار کردن یکی از حیوانات را به بچه اش یاد داد و موقعی که حرفهایش تمام شد،از بچه اش پرسید:«خب.حالا یاد گرفتی؟؟» ولی از وقتی که حرفهای پدر گرگه شروع شد،بچه گرگ تنبل شروع به خوابیدن کرد و صدای خُرّوپُفَش بلند شدو پدرش هم برای اینکه درحال حرف زدن بود،صدای تنبلی و خوابیدن بیش از حد پسرش را نمی شنید.!!!پدر گرگ بعد از پنج ثانیه دید صدای جوابی نمی آید،، بلکه صدای خُرّوپُفی هم می آید!بعد هم سرش رابرگرداند و دید که پسرش روی زمین خوابیده و گوشش راهم روی سرش گذاشته تا  کسی مزاحم خوابش نشود.پدر گرگه که خیلی عصبانی شده بود و دمای بدنش هم 40 درجه ای شده و مشکوک بود، با عصبانیت به بچّه ی خیلی تنبلش گفت:«تو خوابیدی؟بیدار شو ببینم!قرار بود من به تو شکار یادبدم بعد توهم یاد بگیری یا اینکه بخوابی و گوش هات رو هم بندازی روی سرت و بگیری بخوابی؟»ولی گوش بچّه گرگ تنبل به این حرفها هم بدهکار نبود که نبود چون گوشش روی سرش بود و صدایی را هم نمیشند و همچنان به خواب عمیقش ادامه می داد و انگار قصد بیدار شدن را  هم هرگز نداشتُ!پدر گرگِ تنبل که هزاران بار دیگر سر بچّه اش داد میزند تا سعی کند که بچّه اش را از خواب عمیقش  بیدار کند ولی دید نه خیر،گرگ تنبل همچنان به خوابش ادامه داده و همچنان قصد بیدار شدن از خوابش را به هیچ عنوان ندارد!پدر گرگه که جوشیده بود وصورتش از طوسی رنگ  به قرمز رنگ تبدیل شده بود،رفت و یک فرقون بزرگ و چاق آورد و بچّه اش را به خانه برد و روی همان فرقون وِلش و دیگر کاری به کارش نداشت.همینطور گذشت و گذشت و یک سال گذشت و گرگ تنبل بالأخره چشمش را نیمه باز کرد و به پدرش گفت:«بابا!با من کاری داشتی؟»پدر گرگ تنبل که دیگر حوصله اش سررفته بود گفت:«به به!بچه گرگ تنبلم!!چه عجب بیدار شدی! صبح بخیر.یک سال خوابیدی و هنوز هم میخوای بخوابی یا نه؟»گرگ تنبل گفت:«نه دیگه حالا یکم بیدار میمونم یه کارایی میکنم دیگه.»پدر گرگ تنبل گفت:«نه دیگه کار اضافی بی کار اضافی بیا و بریم که میخوام کلاس شکار ثبت نامِت کنم،بُدو بریم.»گرگ تنبل گفت:«ای بابا ولم کن.»وبعد هم همان نیمه چشمش را بست و دوباره روی همان فُرقون خوابید.پدر گرگ هم فرقون را بلند کرد و بچّه اش رابه مدرسه ی مرکزی کوهستان برد.گرگ تنبل که الان بزرگتر و البته سنگین تر  شده بود،در خوابش احساس کرد که انگار زیرش تکان می خورد؛بعد هم چشمش را باز کرد و دید روی فرقون نشسته و پدرش هم اورا به جایی می برد.بعد از پدرش پرسید:«بابا!منو داری کجا میبری؟»پدر گرگ تنبل گفت:«دارم تورو میبرم مدرسه که کلاس شکار ثبت نامت کنم.»گرگ تنبل در جواب گفت:«باشه هرموقع رسیدیم بیدارم کن.»و بعد هم دوباره گرفت و خوابید!پدر گرگ تنبل هم که از این جواب عصبانی شده بود ،سعی کرد سرعتش را  بیشتر کند تا که سریعتر به مدرسه برسد و پسرش را ثبت نام کند.گرگ تنبل انقدر سنگین و چاق شده بود،دوساعت طول کشید تا پدر گرگه و خود بچّه گرگ تنبل به مدرسه رسیدند و گرگ تنبل دوساعت یک خواب راحت کرد.پدر ِگرگ تنبل بچّه اش را صدا زد و خوشبختانه این دفعه  بچّه گرگ تنبل بیدار شد و مُوَقَّتاً نَخوابید؛و بعد هم گرگ تنبل با همان فرقون و پدرش پیاده  به پیش مدیر مدرسه رفتند.وقتی به دفتر مدیریت رسیدند،بعد از سلام کردن،پدر گرگ تنبل شروع به حرف زدن کرد و گفت:«آقای مدیر!این پسر من خیلی تنبله...»آقای مدیر هم وسط حرفش پرید و گفت:«از نشستنش روی فرقون معلومه!»پدر گرگ تنبل هم نفسی تازه کرد و گفت:«بله دیگه،من اومدم پسرمو کلاس شکار ثبت نام کنم.»و بعد هم بقیه ی ماجرا را برای آقای مدیر تعریف کرد.مدیر هم یک دستی بر سبیلش کشید و گفت:«پس که اینطور.خب این فُرم را پُر کنید و بعد هم هزینه اش  دو میلیون تومن هستش.»پدر گرگه با نگرانی و ترس گفت:«دو میلیون تومن؟؟؟»آقای مدیر گفت:«مگه زیاده؟»پدر گرگه هم چیزی نگفت و فرم ثبت نام را پر کرد و بعد همراه دو میلیون تومن به آقای مدیر تحویل داد.مدیر هم فرم را بررسی کرد و دوباره دستی بر سبیل دومتری اش کشید و گفت:«خب از فردا صبح کلاس پسرتون شروع میشه.فردا ساعت 7 صبح پسرتون باید مدرسه باشه.»گرگ تنبل هم گفت:«آقای مدیر!نمیشه ساعت دوازده بیام؟ساعت هفت صبح  در خواب تشریف دارم.»آقای مدیر هم گفت:«نه که نمیشه؛ساعت هفت صبح همینجا میای معلّمِت هم میاد شکاررو بهت یاد بده.»و بعد پدر گرگ تنبل و آقای مدیر هم همینطور شروع به صحبت کردن کردند و انقدر صحبت کردند که ساعت هشت شب شد و گرگ تنبل هم که حوصله اش سررفته بود،یک خمیازه ی بلند کشید و بعد هم تا ساعت 6:30 صبح خوابید.آقای مدیر و پدر گرگ تنبل هم یک ریز خنده ای به گرگ تنبل کردند و ادامه ی صحبت هایشان را کردند و یک جوری باهم صحبت میکردند که انگار خیلی باهم دوست صمیمی هستند و هزاران روز است که همدیگر را ندیده اند!خلاصه،پدر گرگ تنبل بگو و آقای مدیر بگو؛این دونفر انقدر باهم صحبت کردند که اصلا حواسشون به ساعت و گذشت زمان ونه به حرف زدنشون بود!آقای مدیر از ماجراهای دانش آموزانش و اوضاع عجیب و غریب مدرسه میگفت و پدر گرگ تنبل هم از تنبلی های پسرش و ماجراهای دیگر میگفت.این دونفر انقدر باهم صحبت می کردند و انقدر حرف زدند تاکه ساعت هفت صبح شد ولی گرگ تنبل از ساعت 6:30 صبح بیدار شده بود و زیرکی بگو ومگو های مدیر و پدرش را گوش میداد و میخندید.آقای مدیر یک نگاه زیرک به ساعت دیواری دفتر کرد ودید که ساعت هفت صبح شده و این دونفر هنوز دارند باهم حرف میزنند و گرگ تنبل را هم دید که زیرکانه به حرفهای این دونفر گوش میدهد و ریز ریز میخندد.آقای مدیر به پدر گرگ تنبل گفت:«جناب!فقط یک نگاهی به ساعت بکن!ساعت هفت صبح شد و ماهنوز داریم با همدیگر حرف میزنیم!پسرت هم که بیدار شده است.»پدر گرگ تنبل  که تعجب کرده بود  ماجرا را قطع کرد و گفت:«خب بله. کلاس پسرم ساعت چند تموم میشه؟»آقای مدیر هم گفت:«ساعت پنج عصر تمام میشود البته با احتساب تنبلی های پسر جنابعالی!»پدر گرگ تنبل هم گفت:«پس تا ساعت پنج عصر خدانگهدار.»آقای مدیر هم با پدر گرگ تنبل خداحافظی کرد و بعد به گرگ تنبل گفت:«خب تو برو توی کلاس شاپانچی دوازده الان اونجا معلّمِت حاضره.»گرگ تنبل هم رفت. گرگ تنبل وقتی به کلاس رسید،دید که معلم کلاس ده تااز حیوانات جور و واجور را آورده است برای آموزش واسم معلم کلاس هم {شاپانچی}بود.شاپانچی به گرگ تنبل گفت:«بیا و توی کلاس بشین.»و گرگ تنبل هم همین کاررا کرد ولی ایندفعه نخوابید.شاپانچی گفت :«خب!از تنبلیات که.....»گرگ تنبل وسط حرف شاپانچی پرید و گفت:«نگو نگو که خودم میدونم؛اوَّلاً من تنبل نیستم ؛دوّماً اگه میخوای منو تنبل صدا کنی تا ساعت پنج عصر می خوابم و تو هرچی به من درس بدی اَلکی درس دادی و البته به دیوار هم دادی!خب حالا ادامه ی صحبتاتو بکن.»و حرف گرگ تنبل خوشبخانه تمام شد.شاپانچی هم که هم عصبانی بود وهم متعجب،با آرامی ولی کمی عصبانیت گفت:«خب نه پس من دیگه به تو تنبل نمیگم و پس توهم تنبل بازی نکن.»گرگ تنبل هم دوباره اسم تنبل را شنید ولی ایندفعه عکس العملی نشان نداد و آرام ماند.از موقعی که شاپانچی درسش را شروع کرد،گرگ تنبل کاری به کار درس نداشت و  خواب بود و تا ساعت پنج عصر هم خوابید.وقتی هم که پدرش ساعت پنج به دنبالش آمد و از درسش پرسید،گرگ تنبل هم ماجرارا برایش تعریف کرد.این ماجرا تا پنجاه سال ادامه داشت!و شاپانچی و پدر گرگ تنبل و آقای مدیر هم که از این ماجرا خسته شده بودند ولی با کاری به کارش نداشتن،تَنبیهَش کردند.اما گرگ تنبل از طرف همان ده حیوان سر کلاس یک جور دیگر تنبیه شد.اینگونه:

آقا گرگه تنبله         

هنوز کلاس اوله

آقا گرگه پنجاه ساله شد

ولی هنوز کلاس اوله

 

 

 

 

پایان داستان دوم

تا داستان بعدی خدانگهدار

  

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی مرادی

داستان اوّل: سگ تنبل گلّه

داستان اوّل: سگ تنبل گلّه

یکی بود.یکی نبود؛در یک روستایی یک گلّه ی گوسفندی بود که هزاران گوسفند چاق و چِلّه داشت و یک چوپان عصبانی و یک سگ تنبل پیر دویست ساله را هم که چه ماجراها که در داستان ندارد را داشت.این سگ تنبل دویست ساله ی پیر،بیش از حدِّ  مجازِ  استادارد، تنبل بود؛یعنی اینکه هرموقع گلّه اش درحال چَریدن و علف خوردن بود،او به جای اینکه برود و نگهبانی گلّه رابدهد،به زیر یک درختِ هم سِن و سال خودش می رفت و حسابی می خوابد تا موقعی که چریدن گوسفندان گلّه تمام شود ولی یک مواقعی هم همان جا میخوابد تا که فردا گلّه برای چریدن به همان جا بیاید؛ تنبلی اش به جایی هم میکشید که وقتی چوپان عصبانی گلّه به او می گفت که برو و نگهبانی بده، گوش این سگ تنبل دویست ساله به این حرف هاهم بدهکار نبود که نبود و نخواهد بود !!!!یک روز چوپان این گلّه به سگ تنبلش گفت که برو نگهبانی بده ،دید که سگ تنبلش  به زیر یک درخت هم سن و سال خودش  رفته و در خواب خیلی عمیق فرو رفته است؛ و بعد هم با خود گفت:«پیر شده است دیگر.من هم دویست سالم بشود از پا میُفتم؛ولی این سگ تنبلی که من دارم، از این دویست سالش، به اندازه ی یک سال هم کار نکرده است و البته کار واقعی!و نه کار تنبلی؛واگر نه که کار تنبلی را  هزار چهارصد سال هم کرده است.!نکنه کرونا گرفته؟!حالا چیکار کنم که درس عبرتی ازاین کارش بگیرد؟؟هان؟ازش بپرسم کرونا گرفته یانه!؟؟ولی الان 20سالی هست تنبله.کرونا که 20 سال پیش نبود.پس هیچی کرونا نگرفته...!»و بعد از چند دقیقه فکر کردن،تصمیم گرفت که امشب بدون او و فقط با گوسفندانش به خانه برود و او را تنها بگذارد تا یاد بگیرد که هرموقع چوپان عصبانی اش به او یک کار می دهد، تنبلی  نکند و جواب خُرِّوپِف هم ندهد؛ولی بعد از اینکه این تصمیم را گرفت، دوباره باخودش گفت:«بگذار با گوسفند هایم هم یک مشورت بکنم ببینم نظر آنها مثبت است یا منفی است ؟؟آهان!بهترین کار این است که اوّل با گوسفند دانا یک مشورت کنم.» برای همین اوّل  به سراغ  گوسفند دانا رفت تا ببیند نظر او چیست؟وقتی که چوپان نزد گوسفند دانا رفت و هنوزهم به مقصدش نرسیده بود،گوسفند دانا از چشمان چوپان فهمید که میخواهد ماجرای سگ تنبل گلّه را بگوید؛برای همین تاکه چوپان به او نرسیده، با صدای حکیمانه ای به چوپان گفت:«بِایست ای چوپان!فهمیدم که میخواهی بپرسی که سگ تنبل پیرمان را تنها بگذاریم یا که نه؟نظر من هم ایندفعه این است که سگ گله ی تنبلمان را تنها بگذاریم تا درس عبرتی به آن داده باشیم و این یعنی نظر من هم مثبت است،حالا برو پیش گوسفندان دیگر و نظر آنها را بپرس و اگر هم نپرسیدی که نپرسیدی.حالا با گوسفندانت حرکت کن من  هم کمی کتاب  می خونم و شاید یک کتاب هم بنویسم و بعدش هم یک ماشین میگیرم و میام.»چوپان هم که خیلی از کارهای گوسفند دانا تعجب کرده بود،باخودش گفت:«وا!من تا به حال گوسفند به این دانایی ندیده بودم و نداشتم؛گوسفند به این دانایی حتما نظر بقیه ی گوسفندان گلّه را هم پرسیده است و البته هم که در حرفهایش معلوم بود پرسیده است و نظر بیشتر از نصف گله مثبت بوده است که گفت ازشان نپرسیدی هم نپرسیدی و برو.دیگر ندیده بودم یک گوسفند کتاب هم بنویسد و البته کتاب بخواند!!.»بعد هم به پیش گله رفت و گفت:«آروم آروم حرکت کنید و بع بع هم نکنید و ما دیگه به سگ تنبل پیر نیازی نداریم.ماجرایش هم طولانیست بروید خانه برایتان قصه اش رامیگویم.بروید.بروید.» انگار که گوسفندان هم زبان فارسی را میفهمیدند.بعد،گوسفندان گله هم چون زبان فارسی نمیفهمیدند، یک بع بع کردند و به راه افتادند؛و سگ تنبل گلّه حتّی با صدای بع بع کردن گوسفندان گلّه هم بیدار نشد!!!!وقتی که گوسفندان  گلّه  و چوپان عصبانی به خانه رسیدند،سگ تنبل گلّه که همچنان در محل چریدن گلّه بود، تازه فهمید که خواب مانده و گلّه بدون او راه افتاده و این اتفاق بخاطر تنبلی عجیب و غریب خودش بوده است.بعد هم تصمیم گرفت تاکه شب نشده به سمت خانه راه بیفتد و خیلی سریع به خانه برسد.سگ تنبل پیر که حالا نیمه زرنگ شده بود ،رفت و رفت تا به خانه رسید و وقتی چوپان اورا دید شک کرد؛ ولی نا خود آگاه درخانه اش راهش داد.وقتی که گله به خانه رسید،چوپان به همان قولی که به گوسفندانش داده بود،عمل کرد و به فارسی تمام ماجرای سگ تنبل گله اش را تعریف میکرد ولی گوسفندان فقط باهم حرف میزدند و چوپان هم به دَر و دیوار این قصه هارا میگفت..!!!!!!!!!

شب شد.

همه خوابیدند ولی سگ  تنبل و هم اکنون نیمه زرنگ و ناگفته نماند پیرگلّه بیدار ماند ولی دراین طول هیچکس را ندید که بخواهد به چوپان و گله حمله کند و تاصبح بیدار ماند ولی ولی پشیمان شد و خودش هم مثل گوسفندان و چوپان گله گرفت و  خروپف کرد و تا ساعت 12 ظهرخوابید.وقتی که چوپان و گوسفندان بیدار شدند،چوپان دید که سگ گله خوابیده و صدای خروپفش هم تا بیرون از کهکشان راه شیری میرود،تصمیم گرفت وقتی که سگ نیمه زرنگش و پیرش بیدار شد، یک چهره ی عصبانی به خود بگیرد که میخواهد سگ تنبلش را از خانه ی بزرگش بیرون کند ؛ولی نمیدانست که سگ نیم زرنگش تا صبح بیدار مانده است و دیگر حوصله نداشته و بقیه ی کار نگهبانی اش را به خوابی درست گذرانده است.!!وقتی که سگ نیم زرنگ گله بیدار شدو هنوز مانده بود  که یک چشمش را باز کند،چهره ی عصبانی چوپان و گوسفندان گله اش را دید که انگار میخواهند اورا از باغ وخانه بیرون بیندازند؛بعد از اینکه این قیافه هارادید تا که اتفاقی نیفتاده بود و از باغ چوبان عصبانی اش به بیرون شوت نشده بود، تصمیم گرفت که از خودش دفاع کند و از باغ بزرگ چوپان عصبانی اش بیرون نشود؛برای همین با اعتماد به نفس  کامل به چوپانش و یک جورایی هم به گوسفندان گله هم گفت:«من دیشب موقعی که همه ی شماها خواب بودید و صدای خروپفتان هم بیرون از کهکشان راه شیری میرفت،من درحال نگهبانی و محافظت از شما تاصبح بودم و شما خروپف میکردید.با این حال میخواهید مرا از گله شوت کنین بیرون؟»چوپان و گوسفندان گلّه هم بعد از شنیدن این حرف،لبخندی زدند و چوپان هم گلّه شروع کرد و گفت:« پس که اینطور!تازگی ها زرنگ شدی پس.اگه اینجوریاست از این به بعد باید به حرفای من گوش کنی و اگر نه دوباره همین بلای دیروز به  سرت می آید. سگ نیم زرنگ گلّه هم که حالا دیگر سگ زرنگ گلّه شده بود،در جواب چوپانش گفت:«باشه.ولی اگه من به حرفت گوش کردم و من رو جا گذاشتی،من تورو از باغ بیرون میکنم!!!!»چوپان هم که تابه حال انقدر قانع نشده بود،جوابی نداد و سرجایش ایستاد و بعد هم  که گوسفندان گلّه که این جواب را شنیدند،حسابی بع بع کردند و یک جشنی هم  به خاطر این جواب سگ از این به بعد زرنگ گله،به پا کردند.!!!

پایان داستان اول...

                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                     

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی مرادی